#شبها_بدون_او
#قسمت_118
با هر حرکت عقربهی ثانیهشمار، نگاهی به صفحه گوشی میانداختم.
چراغ اتاق و آشپزخانه را هم روشن کردم تا مبادا با دیدن سایهای یا شنیدن صدایی، از ترس لرز به جانم بیفتد.
چند دقیقه که گذشت طاقت نیاوردم، دوباره نوشتم:
"مهرداد جان، نمیای؟ حالم خوب نیست."
باز جوابی نیامد. چند دقیقه بعد به خودم جرات دادم و شمارهاش را لمس کردم.
خاموش بودن گوشیاش، آب پاکی شد روی دستم.
دلم آشوب شد و آرام و قرارم از کف رفت.
دور تا دور خانه کوچک و نقلیمان را بارها و بارها چرخیدم.
از گوشه پرده، برای هزارمین بار، بیرون را دید زدم، ولی خبری از او نبود.
دلم هوای خانه پدری را کرد. باغچه و بوتههای گل رز، درختهای خرمالو و انار، اخم های پدر و محبتهای نامحسوسش، دل سوزیهای مادر، دلم برای آرش و علی تنگ بود. دلم خانواده میخواست.
دلم برای مهرداد تنگ بود. مهردادی که گوشیاش را هم خاموش کرده بود.
با هر صدایی از جا میپریدم و قفل در را چک میکردم. کنار پنجره میرفتم و آرزو میکردم اتومبیلش را ببینم.
اما انتظار بیفایده بود.
دیگر پاهایم قدرت راه رفتن نداشت. کمرم به شدت درد گرفته بود.
دست به کمر، روی مبل نشستم. ساعت دو و نیمِ شب بود که صدای چرخیدنِ کلیدش را شنیدم. از جا پریدم و به استقبالش رفتم. با دیدن موهای آشفتهاش، نگران شدم:
- سلام، خوبی؟ چرا دیر اومدی؟
با لبخند نگاهم کرد:
- سلام، هنوز بیداری؟
چشمهایم گرد شد:
- توقع داشتی خواب باشم؟
کفشهایش را در جاکفشی گذاشت و در را بست:
- باید بخوابی دیگه.
خمیازهای کشید و به سمت اتاق رفت. روی مبل نشستم. منتظر شدم که لباسش را عوض کند و بیاید. تا برای دیر آمدنش توضیح دهد، ولی از اتاق بیرون نیامد. بعد از چند دقیقه که صدایی از اتاق نیامد، از جا بلند شدم و به طرف اتاق رفتم.
با دیدنش در آن وضع، نفسم بند آمد.
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_118
احمد آقا آهی کشید و گفت:"داداشم محمد هم سن و سال تو بود که شهید شد. هیچ وقت باخودت فکر کردی اگر یک روز امثال این جوونا نبودن، اصلا آیا وجود داشتید یا نه!؟"
امید حوصله این حرف های تکراری را نداشت، اما بحث به جای دلخواهش رسیده بود، همیشه دوست داشت در مورد محمد بیشتر بداند؛ اما هیچ وقت کسی جواب درست و حسابی نمی داد. فرصت را غنیمت شمرد و گفت:" من اسمشون رو زیاد شنیدم؛ اما چیز زیادی در موردش نمی دونم. لطفا از برادرتون بگید. چجور آدمی بود؟ خیلی ازش تعریف می کنن"
لبخندی روی لب احمدآقا نقش بست و گفت": همیشه فداکاری می کرد. چون ازش کوچکتر بودم، مدام حواسش بهم بود. هیچ کس جرات نداشت توی کوچه و مدرسه اذیتم کنه. همیشه پشتم بهش گرم بود. اسمشو که می آوردم احساس غرور می کردم. محمد برام مثلِ پدر بود. پدری که نداشتم. محمد یک مرد بود. یه مردواقعی.
همه دوستش داشتند و به همه کمک می کرد. وقتی جنگ شروع شد؛ من و محمد داوطلب شدیم و با هم اعزاممون کردن.
مادرم را سپردیم به داداش علی، اون موقع پونزده سالش بود و تو کارگاه بابای خدابیامرزمون کار می کرد.
خیالمون راحت بود که بهشون سخت نمی گذره.
تو جبهه هم محمد هوای منو داشت. آخرش هم به خاطرِ من خودشو جلو انداخت و تیر به بازوش خورد.
خواستم برم جلو ولی نشد. خمپاره ای بینمون فاصله انداخت. همه جا پر از غبار شد. از موج انفجار بیهوش شدم.
وقتی به هوش اومدم دیگه اون رفته بود. دیگه پشتم خالی شد و بی کس شدم. محمد همه کسِ من بود."
غم و ناراحتی در صدای احمد آقا موج می زد.
امید غمگین بود و عصبی؛ دست احمدآقا را کمی فشرد و گفت:" برادرتونم جونشو الکی الکی از دست داد. الان اگر بود یه کاره ای می شد و به کشور خدمت می کرد."
احمدآقا پوزخندی زد و گفت:" فکر می کنی اگر اون روز اون جوونا جونشونو واسه دفاع از کشور فدا نمیکردن، امروز کشوری بود که بهش خدمت بشه!؟"
امید دوباره سکوت کرد و به فکر رفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490