#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_119
احساس کرد که احمد آقا عمیقا در خاطرات جبهه فرو رفته.
به نظر می رسید یه چیزهایی را هم قصد گفتنشان را ندارد. اصرار نکرد و سرش را روی تخت کنار دست احمد آقا گذاشت وچشمانش را بست.
احمد آقا آهی کشید و دست بر سر امید گذاشت.
"شاید گاهی وقت ها تنهایی باید غم ها را به دوش کشید. شاید کسی نتواند شریک غم هایت شود. شاید هیچ کس نتواند همراه لحظه های درد کشیدنت شود.
شاید دردت فقط و فقط برای خودت درد باشد و کسی حتی ذره ای تو را نفهمد.
بعضی دردها فقط درد خودت است وبس.
بعضی دردها، درد دارد. سخت است. می سوزاند. جگر کباب می کند. گفتنش نیش به جانت و نگفتنش سنگینی بر دلت می شود.
اما به ناچار باید درون دل تل انبارش کرد و آتش زد به تمامش.
بسوزد و دلت را کباب کند. شعله بگیرد و تمام وجودت را به نابودی بکشد؛ ولی بیرون نمی توان ریختش.
درون خودت باشد و بسوزی بهتر است تا زبان باز کنی و دیگران را هم با خود بسوزانی.
شاید گاهی سکوت، بهترین راه باشد، برای نجات دیگران؛ نه نجات خودت.
خودت باید بسوزی تا عزیزت؛ در بسترِ بی خبری راحت و آسوده بیارامد.
پس بسوز ای دل و در سوختنت عزیزت را شریک نکن."
چه خوب که چشمانش زیرِ این باندِ سفیدِ پارچه ای مخفی بود و چهره اش در پس پرده.
چه خوب بود که کسی نمی دید، اشکِ حلقه بسته در چشمش را و دیده نمی شد؛ چهره در هم و بغض گلویش.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490