eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
خواست از جایش بلند شود و به دنبال جوان برود که نتوانست. خودش را تکان داد و چشمانش را با زحمت باز کرد. اتاق در سکوت و تاریکی فرو رفته بود. چند بار پلک هایش را به هم فشرد و باز کرد؛ ولی انگار نه کسی آمده بود و نه کسی رفته بود. از جا بلند شد و به سمت راهرو رفت. پرستاری دارو به دست به سمتش آمد و وارد اتاق شد. ولی از جوانی که دیده بود خبری نبود. دانست که خواب دیده. اما تا به حال خوابی به این شفافی ندیده بود. اصلا به این راحتی نتوانسته بود بخوابد. هر چه بود خیلی عجیب بود. لقمه کوچکی درست کرد و به دست احمد آقا داد. دلش می خواست جریان خوابش را بگوید. ولی به نظرش مسخره می آمد. خواب که نباید مهم باشد. اما احمد آقا عجیب ساکت بود. با تردید پرسید :"به چی فکر می کنید؟" احمد آقا به سمتش برگشت و لقمه را در دستش نگه داشت و گفت:"به هیچی... یعنی... راستش .. ولش کن...فکر کنم دیشب زیاد از محمد حرف زدم. آخه اومد به خوابم." بعد هم خندید. امید با تعجب پرسید:"چه شکلی بود؟" احمد آقا با لبخند گفت:"شکل ِخودش. شکل اون موقعی که با هم جبهه بودیم. خیلی خوش هیکل و خوش قیافه. مخصوصا توی لباس نظامی خیلی جذاب ودوست داشتنی بود." امید به فکر خواب دیشبش افتاد. با خودش گفت:"درست شبیه همونی که من دیدم. اما این یعنی چی؟ یعنی منم همون خواب رو دیدم؟" احمد آقا لبخند زد وگفت:"چی شد مهندس؟" امید به خودش آمد و لقمه بعدی را به او داد. این مرد چه داشت که دلش نمی خواست ازش جدا یا دور شود.؟ چرا اینقدر برایش عزیز و دوست داشتنی بود. ضربه ای به در خورد و خاله زری و دخترها و مادرش آمدند. متحیر به آن ها نگاه کرد. این وقت صبح اینجا چه کار می کردند؟ یکی یکی سلام دادند و وارد شدند. امید هم جلوی پایشان ایستاد و بعد از احوالپرسی کنار رفت تا آن ها به احمد آقا نزدیک شوند. مادرش جلو آمد و گفت:" خوبی؟ دیشب خوب خوابیدی؟" امید لبخند زد و گفت:"بله خوبم. کنار احمد آقا بد نمی گذره." همه به سمتش برگشتندو خاله زری هم تشکر کرد وگفت:"امید جان من می تونم روزها کنارش باشم. شما برو به کارت برس. دیروز تا حالا خیلی اذیت شدی." خاله زری خیلی اصرار کردتا امید توانست دل از احمد آقا بِکند. و قول گرفت که حتما شب دوباره کنارش بماند. فقط خاله زری ماند و بقیه همراه امید رفتند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490