#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_122
با عجله خودش را به دفتر استاد تهرانی رساند. وارد اتاق که شد؛ نفس عمیقی کشید و نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. چیزی به ظهر نمانده بود.
محسن غرقِ در کار بود و متوجه ورودش نشد. با عجله جلو رفت و سلام داد.
محسن سر بلند کرد و با خوشحالی به طرفش آمد و دستش را به گرمی فشرد و گفت:" به به مهندس؛ خوبی؟ خوش اومدی"
امید با شرمندگی گفت:"ببخشید همه زحمت ها گردنت افتاد."
محسن گفت:"نه باباچه حرفیه؟ همیشه من نیستم به خاطر مادرم. یه بار هم شما.
راستی حالِ فامیلتون چطوره؟"
امید آهی کشید وگفت:" خودش و خانواده اش را بدبخت کرده. دیگه تا آخر عمر نمی تونه ببینه. واقعا که:"
محسن دستی بر شانه اش زد و گفت:"متأسفم. حالا چرا این اتفاق براش افتاده؟"
امید سرش را بلند کرد و گفت:"نمی دونم. رفته سوریه که این بلا سرش اومده.".
محسن با تعجب گفت:"آفرین! یعنی مدافع حرمه؟ لازم شد بیام ببینمش. چه شجاعتی داره این مرد. خوش به حالش."
امید متحیر نگاهش کرد وگفت:"بد بختی که دیگه خوش به حالی نداره. یعنی اگر نمی شناختمش و این قدر براش احترام قایل نبودم، فکر می کردم عقلش را از دست داده."
محسن دستش را بر شانه امید چند بار ضربه زد و گفت:"امید جان، عاشقی یعنی دیوانگی. عاشق نشدی که درکش کنی. عشق؛ آدم را مجنون می کنه. "
امید که چیزی از حرف هاش نفهمید.
پای عشق هم که وسط می آمد، فقط و فقط چهره معصومِ زهرا در برابر چشمانش نقش می بست و بس.
برای امید؛ عشق یعنی "زهرا" که یادش هم برایش آرامش بخش بود.
پس چیز دیگری نمی توانست معنای عشق بدهد. عشق آن شادی بود که دلش را به وجد می آورد ولبخند برلبش می نشاند. عشق آن طعمی بود که مثلِ طعم میوه نوبرانه، دلش را آب می کرد و لرزه بر قلبش می انداخت. عشق، آن عطر روح نوازی بود که با یادش باید مثل پروانه پرواز کرد و به تک تک گل های زیبا سر زد و جستجویش کرد. وقتی یافتی باید به تک تک سلول های وجودت هدیه اش دهی تا جان بگیرند و زنده شوند.
غیر از اینها عشق معنای دیگری ندارد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490