eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام روز فکرش پیشِ احمدآقا بود و دلش می خواست زودتر شب شود و بازهم شبش را با او بگذراند. بعد از عمری فرصت پیدا کرده بود تا ندانسته هایش را از زبانِ او بشنود. والبته در کنارش از تک تکِ لحظه هایش لذت می برد. نزدیک غروب بود که صدای زنگ گوشی اش بلند شد. سینا بود. "جانم داداش.... ممنون..شما خوبید؟.. امشب؟ .... نه باور کن نمی تونم بیام.....نه .... نمی شه... کارم واجبه... باشه برای یه شبِ دیگه... ناراحت نشو... حتما دفعه بعد هستم.... خیالت راحت.. بای.." دلش می خواست کنارِ دوستانش باشد. اما بودنِ با احمدآقا یک حال و هوای دیگری داشت. نفسِ عمیقی کشید و به طرفِ میز کار برگشت که، دوباره صدای زنگ گوشی اش آمد. پدرش بود. جواب دادنِ به او برایش بی نهایت سخت بود. از شبِ مهمانی یلدا هنوز تماسی با هم نداشتند و یکدیگر را ندیده بودند. هراسی به دلش افتاد. کاش می توانست جوابش را ندهد. با تردید جواب داد:"بله.." صدای پدرش از پشت گوشی به گوشش رسید که با تحکم وجدیت گفت:"تا یک ساعتِ دیگه شرکت باش." وبعد هم قطع کرد. همین؛ فقط همین. دلش آشوب شد و دستانش به لرزه افتاد و قلبش فشرده شد. چه شده که بعد از چند روز به یادش افتاده؟ هنوز توبیخِ مهمانی یلدا مانده. حتما به خاطرِ همان احضارش کرده. دیگر توانِ تمرکز روی کار را نداشت. خیره به نقطه ای نامعلوم؛ غرق در دریای افکار منفی اش بود که باز محسن جلو آمد و دستش را روی شانه اش گذاشت. با صدای آرامی گفت:"امید جان اگه مشکلی پیش اومده بهتره بری. منم باید برم." امید سرش را بلند کرد و به چهره مهربان و خسته محسن نگاه کرد وگفت:"بله بهتره برم" و نتوانست از دردی که قلبش را می فشرد و از هراسی که به جانش افتاده بود چیزی بگوید. باید زودتر خودش را برساند. چاره ای نداشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490