#شبها_ی_بدون_او
#قسمت_124
نگذاشت به آشپزخانه بروم، مجبورم کرد روی مبل بنشینم و خودش لیوانها را از شربت پر کرد و برگشت.
سینی را روی میز گذاشت و به سمتم خم شد:
- خب، میشنوم.
دستم را به صورتم کشیدم:
- چیزی نیست، حوصلهام سر رفته بود.
- گفتی میخوای بیرون هم بری؟
- آره، یه چیزهایی لازم دارم، ولی کمرم درد میکنه. روم نشد به مهرداد بگم. گفتم باهم بریم خرید.
به مبل تکیه داد و لیوان شربتش را برداشت:
- باشه. الان که خیلی گرمه، شربتت رو بخور، خنک بشی. ببینم ناهار خوردی یا نه؟
- یه چیزی خوردم.
- نکنه مهردادخان ظهر هم نیومده؟
- نه، کارش زیاده. نمیرسه ناهار بیاد.
نفسش را با شدت بیرون داد:
- باشه، اشکال نداره. منم گوشهام دراز.
همانطور که لیوانش را روی میز میگذاشت بلند شد:
- یه چیزی آوردم که خیلی دوست داری!
به سمت اتاق رفت و ظرف پلاستیکی را با خود آورد. روی میز گذاشت و درش را باز کرد:
- دلمههای دستپخت مامان خودم. ناهار اونجا بودم، البته حسابی خوردما، ولی مامان گفت، الا و بلا، باید بقیهاش رو هم ببری. مثل اینکه قسمت تو بود. و البته امیرحسین خان.
نگاهی به شکمم انداخت و لبخند زد.
دستم را روی شکمم کشیدم:
- ممنونم، انشاءالله به زودی قسمت تو هم بشه.
روی برگرداند و برای آوردن بشقاب و قاشق به آشپزخانه رفت.
به دلمههای برگ مو، که با دقت و زیبایی پیچیده شده بود، نگاه کردم. دستپخت زندایی همیشه عالی بود.
صدای ترانه از آشپزخانه آمد:
- میگم میخوای شام هم برات بذارم؟ با این وضعیتت دیگه بهتره بیشتر استراحت کنی.
بشقاب به دست نزدیک شد که یک دفعه صدای زنگ گوشیام بلند شد. با دیدن تصویر مهرداد، نفسم در سینه حبس شد.
فوری بلند شدم و به اتاق رفتم.
صدای غرغر ترانه را شنیدم:
- بله، باید هم براش هول کنی!
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_124
تا به شرکت پدرش برسد، هزار و یک جور فکر و خیال به جانش افتاد.
در را منشی شرکت برایش باز کرد.
باز هم ظاهری نامناسب و آرایشی جلف داشت. با دیدنش، اخم هایش در هم رفت. بی توجه به لبخند و خوش آمد گویی منشی به طرف اتاق پدرش رفت. در زد و با اجازه ای گفت و وارد شد.
با دیدنِ آقای بهرامی تعجب کرد. قیافه ای شاد و مهربان داشت و به گرمی با امید احوالپرسی کرد.
قیافه عبوسِ پدرش هم که جلوی آقای بهرامی برای حفظ ظاهر دستش را به سمتش دراز کرده بود؛ از همیشه ترسناک تر به نظر می رسید.
با اشاره پدرش کنار آقای بهرامی نشست. آبدارچی شرکت برایشان چای با شیرینی آورد.
جمعشان بیشتر دوستانه به نظر می رسید تا اینکه مربوط به مسائل کاری باشد.
امید ساکت و سر به زیر نشسته بود و به صحبتهای شان گوش می داد. هر ازگاهی آقای بهرامی ماجرایی را تعریف می کرد و با صدای بلند می خندید.
پدرش هم اورا همراهی می کرد.
چقدر خنده هایش مصنوعی بود. آنقدر خنده هایش را ندیده بود که نمی توانست باور کند که او خندیدن بلد است.
حکمتِ بودنش را در آن مکان نمی دانست. با کلافگی نگاهی به ساعتش انداخت. باید زودتر به بیمارستان برود. خاله زری که نمی توانست شب آنجا بماند. چاره ای نداشت جز ماندن و تحمل کردن و انتظار کشیدن؛ تا ببینید بالاخره این دیکتاتورِ مغرور چه نقشه ای برایش کشیده.
انتظارِ کُشنده ای بود. بالاخره آقای بهرامی نگاهی به امید انداخت و گفت:"خب مهندس، من دیگه باید برم."
امید سرش را بلند کرد و گفت:"در خدمتتون بودیم." آقای بهرامی از جا بلند شد و گفت:"حالا وقت زیاده. بیشتر همدیگر را می بینیم."
به طرف پدر رفت و دستش را به سمتش دراز کرد و گفت:"ممنونم از پذیراییت. فعلا:"
به گرمی به هم دست دادند وخداحافظی کردند.
بعد از رفتنِ او، پدر؛ پشتِ میزش نشست و گفت:"بشین."
امید به ساعتش نگاه کرد و به ناچار نشست.
دل توی دلش نبود. اختیارِ پایش را نداشت که روی زمین ضرب می زد.
استرس تمامِ جانش را به لرزه انداخته بود. حرفی که پدرش زد؛ ضربه نهایی را به جانش زد و شوکه؛ به او خیره شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490