eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
در میان آن همه سر و صدا و هیاهو، تمام فکر امید درگیرِ محسن بود. اصلا از مهمانی چیزی نفهمید. رفقایش بلند بلند شوخی می کردند و می خندیدند و او فقط لبخندی تصنعی بر لب داشت. بعد از شام، نادر، یکی از خدمتکارها، آرام جلو آمد و گفت: "آقا یه مهمون جدید براتون اومده" امید با تعجب به او نگاه کرد و گفت: "مهمون! همه که اومدن! کیه؟ خوب بگو بیان داخل!" نادر سرش را جلوتر آورد و گفت: "ببخشید آقا، یه خونواده ان. گویا خاله تون هستن. هرچی مادرتون اصرار می کنن تو نمیان. خواستن شما برید پیششون." امید مثل آدم های برق گرفته از جا پرید و با سرعت به سمتِ درِ ورودی حیاط دوید. خاله زری با همسر و دو دخترش، جلوی در، مشغول صحبت با مادر بودند. دسته گل بزرگی در دست احمدآقا، شوهرخاله امید، بود. امید سریع خودش را رساند و بعد از سلام و احوال پرسی، آنها را به داخل تعارف کرد. همگی به او، تبریک گفتند و احمدآقا دسته گل را سمت امید گرفت و با روی خوش او را به آغوش کشید. دخترخاله هایش، زهرا و زینب، همان طور ساکت و آرام، سر به زیر ایستاده بودند. امید رو به آنها کرد وخوش آمد گفت. هرچه قدر اصرار کرد، داخل نیامدند و از همان جا برگشتند. امید نگاهی به دسته گل انداخت. نمی دانست چرا با وجود اینهمه گل و دسته گلی که آن شب به خانه شان آمده بود، این یکی در نظرش زیباتر و دل انگیزتر جلوه می کرد. تنها چیزی که آن شب برایش دلچسب بود و کمی حالش را بهتر کرد، فقط همان دسته گل بود. گل ها را جلوی صورتش گرفت و همان طور که پشت سر مادرش به داخل برمی گشت، آنها را می بویید و از رایحه اش حس سرمستی می کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
چند هفته از جبهه رفتنِ فرزاد گذشته بود و مامان نگران بود. تا تنها می‌ماند، آرام اشک می‌ریخت. حس دلتنگی فضای خانه را پر کرده بود و همگی غمگین بودند. داشتنِ همسایه‌ی خوبی مثل زهرا خانم در آن شرایط واقعا غنیمت بود. زهرا خانم هر روز به آنها سر می‌زد و به مادر دلداری می‌داد و هر وقت هم که خانم‌ها در مسجد مشغول تدارکات پشت جبهه بودند، با اصرار مامان را می‌برد. فضای مسجد و تکاپوی خانم‌ها واقعا حس خوبی داشت. تقریبا همه‌ی خانم‌ها کسی را در جبهه داشتند و همه با هم برای سلامتی و پیروزی رزمنده‌ها دعا می‌کردند. آن روز مامان از مسجد و فرشته از مدرسه، با هم به خانه رسیدند. فریبا سفره را پهن کرد. سه نفری سر سفره بودند که مامان گفت: _دخترا کارهاتون رو بکنید. قراره امشب بریم خونه‌ی عمه مهین. دیشب بابا گفت حامد رو از بیمارستان مرخص کردند. باید بریم دیدینش. فرشته تکالیفت رو انجام بده. _چشم مامان. راستی زهره می‌گه اگه نامه‌رسون نامه بیاره، همه رو به مغازه آقای سلامی تحویل میده. می‌خوای فردا برم بپرسم از فرزاد نامه اومده یا نه؟ _نه مادر، اگه بیاد خودشون میارن. خانه‌ی عمه مهین، از خانه‌ی خودشان بیشتر بوی غم می‌داد. حامد، که حالا یک پایش قطع شده بود و روی تخت گوشه اتاقش دراز کشیده بود، رنگ به رخش نبود و معلوم بود درد زیادی دارد. عمه که اصلا نمی‌توانست حرف بزند. بغض ِ گلویش آماده کوچک‌ترین تلنگر بود تا سد چشمهایش را بشکافد و سیل اشک بود که فوران می‌کرد. دیدنِ حامد در آن حالت واقعا دردآور بود. جوان غیوری که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت، حالا ناامید، خسته و ناتوان روی تخت افتاده بود. با دیدن حامد، فرشته به یاد حرف فرزاد افتاد. _"حالا کی حاضره زن حامد بشه"؟ واقعا برای هر دختری سخت است که یک عمر از همسرش پرستاری کند. همسری که در آغاز زندگی باید با هم گردش و تفریح بروند و بگویند و بخندند، ولی با این وضع حامد حتما همه‌ی آرزوهایش نقشِ برآب شده. حتما برای خودِ حامد هم این نگرانی‌ها هست. خدا کمکش کند.. آن روزها تقریبا حال و هوای همه‌ی خانه‌ها این‌طوری بود و تقریبا از هر خانه‌ای، جوانی برازنده، جبهه بود وبرای دفاع از کشورش مردانه می‌جنگید. آن روز جمعه، فرشته حسابی دلش برای فرزاد تنگ شده بود. مامان به مسجد رفته بود و پدر استراحت می‌کرد. فریبا مشغول کارهای خانه بود و فرشته به اتاق فرزاد رفت. خیلی وقت بود کتابخانه فرزاد رو مرتب نکرده بود و شروع کرد به گردگیری و نظافت. به سمت کتابخانه رفت . تقریبا همه‌ی کتاب‌های فرزاد را خوانده بود. کتاب‌ها را مرتب می‌کرد که چشمش به یک کتاب جدید افتاد. کتاب را برداشت. "این کتاب فرزاد نیست"! بازش کرد و با دیدن اسم" فرهاد سلامی" روی کتاب، دهانش باز ماند و دوباره دلش بی‌قرار شد و تپش قلبش بیشتر شد. "یعنی از اون روز که فرهاد اومد اینجا این کتاب رو داده به فرزاد و من هنوز ندیده بودم؟ وای خدایا! قرار نیست من فرهاد رو فراموش کنم؟ نمی‌شه، خدایا! نمی‌شه. اون از مدرسه رفتن که سر راهم قرارش دادی، این هم از خونه. خدایا! چه کار کنم"؟ کتاب رو برداشت و ورق زد به امید اینکه یادداشتی یا نوشته‌ای از فرهاد در کتاب باشه. بله کنار بعضی صفحه‌ها نوشته‌هایی بود. _امروز پرویز برای کار به تهران رفت. _امروز از خواهرم نامه داشتم. _امروز تولد مادرم بود......... خب اسمی از دختری نبود. تمام دنیای فرهاد خانواده‌اش بودند. "پس اون به دختری فکر نمی‌کنه. می‌شه امیدوار بود. نه، خدایا! منو ببخش. چه کار کنم؟ می‌ترسم فکر کردن بهش هم گناه باشه. خدایا! منو از گناه حفظ کن". 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
لحظات به سختی می‌گذشت و فرشته دل از عزیزش نمیکندکه پرستار برای بارِ چندم از او خواست اتاق را ترک کند. آرام دستِ علی را رها کرد و احساس کرد که انگشتش تکان خورد. به ناچار از جایش بلند شد . اشکهایش را پاک کرد . اخرین نگاه را به علی انداخت و گفت : _علی جان منتظرتم آهسته از اتاق خارج شد. به اصرار فرزاد پزشکان مرتب به علی سر می‌زدند و علائم حیاتی‌اش را چک می‌کردند. و فرزاد و فرشته پشتِ در اتاق بی‌تاب و بی‌قرار نشسته بودند. لحظه شماری می‌کردند که خبرِ خوشی از علی بشنوند. فرزاد چند بار به خانه زنگ زده بود. همه دست به دعا و منتظر . اذان صبح که شد. فرزاد گفت: فرشته جان بریم نماز؟ _داداش می‌شه یکی یکی بریم؟ نمی‌خوام علی را تنها بگذاریم. _باشه من میرم نماز می‌خوانم برمی‌گردم ولی به شرطی که تو رفتی یک کم هم استراحت کنی. فرشته بعد از نمازش دست به دعا شد. امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء سر به مهر گذاشت و از ته دل ناله کرد. _خدایا! علی‌ام را شفا بده ـخدایا! علی را به من برگردان. خدایا! خودت می‌دونی طاقت دوریش را ندارم خدایا! علیم رو برگردان در میان ناله‌هایش به یکباره درِ نماز خانه بازشد سر از مهر برداشت با تعجب گفت: تو؟ اینجا؟! _دلم برات تنگ شده بود. دیدم دیر کردی؛ خودم آمدم دیدنت. _آخه چطوری؟! مگه خوب شدی؟! _بله عزیزم خوب شدم ببین دیگه جاییم درد نمی‌کنه حالم خوبه خوبه _وای علی جان باورم نمی‌شه _فرشته جان تو را خدا قول بده دیگه گریه نکنی تو با این گریه‌هات من را خیلی ناراحت می‌کنی . اصلا دلم نمی‌خواد ناراحت ببینمت قول بده دیگه گریه نکنی _باشه قول میدم. تو هم قول بده تنهام نگذاری _باشه قول میدم بهت سر بزنم آخه الان باید برم. _کجا؟! _توی اتاقم دیگه . آنجا منتظرتم حالا دیگه برم فقط بدون فرشته جان به آرزوم رسیدم. _چه آرزویی؟ دستش را شونه فرشته گذاشت وگفت: _یه روزی بهت گفته بودم. یادت نمیاد. فعلا. زود بیا منتظرتم و بعد علی رفت. فرشته نفس عمیقی کشید. _خدایا! شکرت که دردِ علی‌ام را شفا دادی . احساسِ سبکی می‌کرد. انگار روی ابرها سفر می‌کرد که صدای درِ نماز خانه بلند شد. از جا پرید. _علی جان برگشتی؟ که فرزاد را با چشمان اشک‌آلود در آستانه در دید. _فرشته جان زود بیا بالا آقای دکتر باهات کار داره. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490