#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_131
محسن لبخندی زد و گفت:"خیر! انگار مهندس فکرش درگیره."
و مشغولِ صحبت با احمدآقا شد.
امید تکیه به پنجره داد و غرق در افکارخودش شد.
صدای خنده احمدآقا و محسن؛ از افکارش او را بیرون کشید.
محسن گفت:"بیا بیین مهندس جان آشنا در اومدیم."
و به احمدآقا اشاره کرد.
امید نزدیک شد و لبخندی زد و گفت:"چی شده؟"
محسن گفت:"باورت نمی شه. احمدآقا از دوستانِ پدرم بوده. یعنی با هم همرزم بودند. باورم نمی شه. الان که نمی شه صورت زیباشون را ببینم، ولی توی عکس های بابا دیدمشون. خیلی مشتاقم زودتر این باندها باز بشه. تا بتونم زیارتشون کنم."
امید شگفت زده نگاهی به احمدآقا کرد که با لبخند دستِ محسن را گرفته بود ومی فشرد.
احمدآقا در همان حالت گفت:"یادش بخیر. حسین و محمد؛ دوست صمیمی بودند. و
مرحله آخری که باهم جبهه بودیم، سه تایی خیلی جور بودیم. ولی اون دوتا رفتند و من رو جا گذاشتند."
وآهی کشید.
امید یاد حرف محسن افتاد که گفت:"پدر خدا بیامرزم جونش را سر انرژی زیاد گذاشت."
داستان جنگ و جبهه داشت براش جذاب می شد.
با کنجکاوی به لب های احمدآقا چشم دوخت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490