#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_133
با رفتنِ محسن؛ امید کنار احمدآقا نشست.
با صدایی آرام گفت:"حالتون خوبه؟ می خواید تخت را بخوابونم، استراحت کنید؟"
احمدآقا گفت:"حالا زوده. استراحتم می کنیم."
بعد آهی کشید وگفت:"خیلی دلم می خواست چهره محسن رو ببینمِ حتما شبیه پدرشه. یادش بخیر. خیلی بامرام و معرفت بود. یه تنه جورِ چند نفر را توی جبهه می کشید. واقعا دوست داشتنی بود. ولی خب؛ پسرش هم کم از پدر نداشت. چقدر با اخلاق و با صفا.
راستی راستی شما با هم کار می کنید؟"
امید گفت:"بله. مگه اشکالی داره؟"
احمدآقا گفت:"نه پسرم چه اشکالی؟ خیلی هم خوشحالم که دوست خوبی مثلِ محسن داری. حتما مثلِ پدرش مرده. خدا رو شکر می کنم که کنارِ هم هستید."
امید آهی کشید و سر به زیر انداخت.
کاش کسی هم درد های اورا می فهمید.
کاش کسی اورا می دید.
ولی حیف که دردش را نمی توانست بگوید. کلافه از جا بلند شد. احمدآقا با صدایی آرام گفت:" بهتره بشینی. می خوام باهات صحبت کنم."
وقتی امید دوباره نشست.
ادامه داد:" خوب می دونم که امشب یه دردی داری. چشمهام نمی بینه ولی می تونم حس کنم. امشب، امید دیشب نیستی. چی شده؟ باز هم با پدرت به مشکل خوردی؟"
امید آهی کشید و چیزی نگفت.
احمد آقا ادامه داد:" دیگه بعد از این همه سال باید با اخلاقش خو گرفته باشی.
چرا خودت را اذیت می کنی پسر خوب؟"
اشک در چشمان امید جمع شده بود.
چه می گفت؟
چطور می توانست بگوید"دردم دردِ عشق است؟ چگونه حرف دلش را به او می گفت؟
اصلا مگر کسی دردش را می فهمید؟
چه کسی باور می کرد که از کودکی دل به عشق زهرا خوش دارد و زندگی بدون او برایش بی معناست؟
چگونه بگوید که قصد جانش کردند و می خواهند او را؛ از تنها امیدش؛ از عشقش جدا کنند؟"
دیگر اختیارِ قطره اشکش را نداشت که آرام؛ از چشمش غلتید و روی گونه اش سُرخورد و لبهایش را تر کرد.
چه خوب که احمدآقا نمی دید؛ چه به سرِ چشم و دلش آمده و او اختیار هیچ کدام را ندارد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490