eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح با سردردِ همیشگی از خواب بیدار شد. خانه در سکوت فرو رفته بود. بازحمت خودش را از روی تخت بلند کرد. نگاهی به ساعت انداخت؛ نزدیک ظهر بود. چشم هایش را بر هم فشرد و به خاطر آورد که آخر هفته است و تعطیل. نفس عمیقی کشید دوباره خودش را روی تخت انداخت. چشم هایش را بست و از رایحه ی دلنشینی که به مشامش می رسید، غرق احساس شد. دوباره چشم هایش را باز کرد. دستهایش را زیر سرش گذاشت و سرش را به سمت دست گل کنار تخت چرخاند. لبخندی زد و نیم خیز شد و دسته گل را برداشت تا بهتر ببوید. چشم هایش را دوباره بست و بو کشید. خودش را در حیاط مادربزرگ دید! و همبازی کودکی اش را که دنبال هم دور حوض می چرخیدند و لابلای درختان سیب قایم باشک بازی می کردند. این بو فقط تصویر زهرا را برایش ترسیم می کرد و همه خاطرات گذشته را به خاطرش می آورد. آن وقت ها صبح تا شب، بهترین لحظات کودکی اش را با او تجربه کرده بود. اما حالا محجوب و با وقار شده بود. با خودش فکر کرد، چه شد که زهرا یکباره این قدر غریبی کرد و دور شد؟ چرا دیگر مثلِ بچگی هایش نبود؟ درست بود که خانواده خاله زری ارتباطشان را کم کرده بودند؛ اما حداقل می توانست با پیامی تماسی چیزی با او در ارتباط باشد. این سوال ها را هزار بار از خودش پرسیده بود و جوابی برایشان نداشت. آرزو می کرد روزی به همین زودی ها، بتواند راحت و بی دغدغه، با دختر خاله و دوست و همبازی کودکی اش درد دل کند. گاهی فکر می کرد: "کاش هیچ وقت بزرگ نشده بودیم" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هوای سرد زمستان حسابی برای خودش خودنمایی می‌کرد. مامان با یک کیسه نخ کاموا وارد شد. _وای مامان اینا چیه؟ _هیچی مادر جان باید به فکر سرمای جبهه باشیم. بچه‌ها اونجا توی سرما دارن می‌جنگن. از امشب همگی باید با هم مشغول بافتن کلاه و شالگردن برای رزمنده‌ها باشیم. _وای چه فکر خوبی! _توی مسجد همه‌ی خانم‌ها دارن کمک می‌کنن. این هم وظیفه‌ی ما توی خونه. _وای مامان چقدر فعال شدی ماشاءالله. و از آن شب فرشته تکالیفش را زودتر انجام می‌داد و هر سه مشغول بافتن می‌شدند. چه حس خوبی داشت، این‌که حاصل دست‌رنجت سر پوشی شود برایِ یک رزمنده که شجاعانه از خاک و ناموسش دفاع می‌کند. و با چه شور و شوقی زنان دلاور سرزمینم آن زمان پابه‌پای رزمنده‌ها در پشت جبهه تلاش می‌کردند. وقتی برای تحویل کلاه‌ها و شالگردن‌ها به مسجد رفتند، فرشته از شدت شور و تلاش زنان، به وجد آمد. عجب صحنه‌ای بود در آن سرما. هر کس خالصانه مشغول کاری بود. یکی مربا می‌پخت. یکی آجیل بسته‌بندی می‌کرد. یکی لباس گرم بسته‌بندی می‌کرد. خلاصه همه مشغول بودند و پرتوان و پرانرژی از فرزندان رزمنده خودشان حمایت می‌کردند. واقعا هیچ جای دنیا نمی‌شد این همه همبستگی و ایثار را دید. زهرا باهمان لبخند همیشگی و نگاه مهربان به کمک فرشته آمد. _فرشته جان زحمت کشیدید ممنون گلم. _نه چه زحمتی؟ بیشترش رو مامان و فریبا بافتن. _دست همتون درد نکنه. _ما که کاری نکردیم. همه رزمنده‌ها مثل برادر خودم هستن. تازه داداشِ خودم هم که جبهه است. _خدا نگهدارِ همشون باشه. _ان شاءالله... زهرا از بچه‌های بسیج بود. شاید هم سن فریبا و چقدر مهربان بود واقعا دوست داشتنی . برعکس فریبا که هیچ وقت نمی‌شد باهاش حرف زد و دردودل کرد. وقتی برگشتند خانه و در را باز کردند، صدای جیغ فرشته در خانه پیچید. _وای مامان! پوتینای داداش فرزاد... با برگشتن فرزاد دوباره شادی به خانه آمد و فرشته می‌اندیشید که کاش تمام رزمندگان سالم از جبهه برمی‌گشتند و کانون همه‌ی خانواده‌ها این‌چنین شاد می‌شد. چند روزی که فرزاد خانه بود، فقط از خاطراتش تعریف می‌کرد و بی‌قرار برگشتن به جبهه بود. اقوام برای دیدنش می آمدند و در این میان آمدن دایی و دیدن امیر ، فرشته را نگران کرد. _"وای اگه امیر به پدر و مادرش بگه چی؟ وای اگه دایی با مامان صحبت کنه، تموم امیدم ناامید می‌شه. چون مامان و بابا محال بود خواستگاری مثل امیر رو رد کنن". غم دنیا با این فکر به قلب فرشته هجوم آورد. ولی خب خلاصه به خیر گذشت. خیلی خوب بود که فریبا هنوز ازدواج نکرده و هنوز نوبت فرشته نشده بود.حتما به همین خاطر هنوز دایی قصد خواستگاری از فرشته را نداشت. بالاخره فرزاد دوباره قصد رفتن کرد و این بار مادر کمتر بی‌تابی می‌کرد. وقتی که می‌دید تقریبا هر خانواده‌ای یک رزمنده در جبهه دارد، و با این حال همه خانم‌ها کنار هم با تمام نیرو از صبح تا شب در تدارک تهیه مایحتاج رزمنده‌ها هستند، از همت این زنان غیور انرژی می‌گرفت. ولی نبودنِ فرزاد برای همه اهل خانه سخت بود. بخصوص که نامه‌ها هم دیر به دیر می امد و بی‌خبری بد دردی بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فرشته دور و برش را نگاه کرد. با تعجب از جا پاشد و با عجله به اتاق علی رفت و علی را دید که آرام خوابیده و دیگر هیچ دستگاهی به او وصل نیست. درِ اتاقش باز بود و کسی داخلِ اتاق نبود. با سرعت خودش را به بالای سرِ علی رساند. دستش را در دستانش گرفت . سرد ِسرد بود آهسته صدا زد: _علی جان علی جان و جوابی نشنید سرش را روی سینه علی گذاشت صدایی نشنید نبضش را گرفت . نبضی نداشت . فریاد زد _علی جان پاشو خودت گفتی تنهام نمی‌ذاری. مگه نگفتی خوب شدم مگه بهم قول ندادی که پیشم می‌مونی . علی جان پاشو باید بریم بچه‌ها منتظرند . پاشو بریم خونه و فرزاد که توان دیدن این صحنه را نداشت پاهایش سست شد و روی زمین نشست و دستش را به صورتش گرفت و زار می‌زد. صدای فرشته که بالا رفت چند پرستار به اتاق آمدند و سعی کردند فرشته را از اتاق بیرون ببرند. ولی فرشته لبه تخت را گرفته بود و فریاد می‌زد: _من بدون علی‌ام جایی نمیرم خودش قول داد تنهام نذاره من و از علی جدا نکنید پرستارها مجبور شدند هر طوری شده دستِ فرشته را از تخت جدا کنند و او را از اتاق بیرون ببرند و فرزاد خواهرش را در آغوش گرفت . _فرشته جان صبور باش . ولی فرشته انقدر بی‌تابی کرد که از هوش رفت. روزهای سختِ بدونِ علی برای فرشته چون جهنمی بود که به کندی می‌گذشت از خاکسپاری و مراسم ختم چیزی متوجه نشده بود . چون یا بیهوش بود و یا در اثرِ داروی آرام بخش در بی‌خبری و خواب. فرزاد اجازه نداد به خانه خودشان برگردند. بر چهره بچه‌ها گردِ یتیمی به خوبی نمایان بود . و به خاطر مراعات کردنِ حالِ مادرشان در خفا اشک می‌ریختند. جای خالی پدرشان را هیچ چیز پر نمی‌کرد. حتی محبتهای بی‌حد وحسابِ فرزاد. زمستان سختی برآنها گذشت . و عید آن سال بدتر ازهمه‌ی سالها، حتی سالهایی که فرزاد نبود . ولی امید داشتند که سالم است و برمی‌گردد. ولی حالا علی نیست و دیگر برنمی‌گردد. انگار که چشمه اشک فرشته خشک شده بود و فقط غم بود که در چهره‌اش بیداد می‌کرد. از آن دخترک ِشاد و سرِحال که فقط زیبایی ها را می‌دید . مانده بود یک زنِ افسرده که مدتها بود کسی لبخندش را ندیده بود. برای سالِ تحویل کنارِ مزارِ علی جمع شدند. مادر هرچه اصرار کرد فرشته لباسِ مشکی از تن بیرون نیاورد. ولی لباسِ نو برای بچه ها خرید. فاطمه و همسر و فرزنداش هم آمده بودند. فرشته جز سلام و علیکی مختصر دیگر چیزی نگفت . چادرش را برروی صورتش کشید . دستش را روی سنگ قبر گذاشت و آهسته با علی نجوا می‌کرد. _علی جان توکه می‌خواستی بری چرا اینقدر به من محبت کردی که وابسته‌ات بشم کاش فکرِ دلِ من را هم می‌کردی. کاش این قدر خوب نبودی کاش اینقدر دوستت نداشتم کاش من را هم با خودت می‌بردی کاش ...کاش 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490