#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_152
نیکی با تعجب نگاهش کرد.
امید ادامه داد:" خواهش می کنم، از اینجا که رفتید، شما بگید که با این ازدواج مخالفید. یعنی جواب منفی بدید.
خواهش می کنم."
بعد کلافه به نیکی نگاه کرد.
نیکی سرش را پایین انداخت گفت:"با اینکه زیاد از حرفاتون سر در نمیارم.
ولی باشه. جواب منفی می دم."
امید نفس راحتی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد و لبخند زدو گفت:"یه دنیا ممنون. "
بعد با خوشحالی لیوانش را پر از شربت کرد. ویه نفس سر کشید.
بعد از آن همه استرس و نگرانی، حالا می توانست، حس خوبی داشته باشد.
نیکی از جا بلند شد و گفت:" پس دیگه اینجا کاری نداریم. بهتره بریم."
امید هم از جا بلند شد و گفت:" باز هم ازتون تشکر می کنم. خیلی به من لطف می کنید."
بعد با دستش اشاره کرد تا نیکی بیرون برود و دنبالش راه افتاد.
نیکی به سرعت رفت. ولی امید در باغ ماند. دلش می خواست آن شب تا صبح نخوابد و این پیروزی بزرگ را جشن بگیرد.
از ذوقش به سمتِ گل های رز رفت.
خم شد و نفس عمیقی کشید. یک شاخه گل رز سرخ چید و بویید.
دور باغچه چرخید و ترانه مورد علاقه اش را زمزمه کرد.
سرمست و سبکبال بود.
صدای گوشی اش بلند شد.
احمد آقا بود." سلام... بله... خوبه.ِ...خوب.
میام تعریف می کنم.... چشم ...چشم..."
پیروزمندانه خنده ای از ته دل کرد.
وارد سالن که شد؛ بهرامی و خانواده اش در حالِ خدا حافظی کردن بودند.
جلو رفت و با بهرامی دست داد.
و با خوشحالی تا جلوی در بدرقه شان کرد. نیکی پشتِ سر مادرش در حالِ خارج شدن، نگاهی به امید انداخت و خداحافظی کرد.
شادی امشب و خوشبختی یک عمرش را مدیون این دختر بود. کاش می توانست برایش جبران کند.
بعد از رفتنِ مهمان ها، سریع پله هارا بالا رفت و کت و کیفش را برداشت و پایین آمد.
با عجله به سمتِ در ورودی رفت.
پدر و مادر تازه از بدرقه مهمان ها به سالن برگشته بودند.
پدرش پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگوید به سمت اتاقش رفت.
مادر با نگرانی نگاهی به او کرد وگفت" خواهش می کنم گوشیت را خاموش نکن."
امید با خوشحالی خم شد و گونه مادر را بوسید و گفت:"چشم."
لبخند به لب مادرش نشست وگفت:"مواظب خودت باش."
بعد با تردید گفت:"چی گفتی بهش که دختره پدرو مادرش را برداشت و زود رفت؟"
امید پیروزمندانه لبخندی
زد وگفت:"بماند."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490