#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_154
علی آهی کشید و گفت:"ولی امشب دلم گرفته. احساس می کنم؛ به قول احمدآقا ویتامین دعام کم شده."
لبخندی زد و ادامه داد:"حالش را داری امشب دوتایی دعای کمیل بخونیم؟"
با شنیدنِ اسمِ "دعای کمیل"
امید یادِ آن شب و محسن و امامزاده افتاد. خوب یادش بود که آن شب هم بعد از دعا حال خوشی داشت. ولی دلیلش را نمی دانست.
بی هیچ حرفی، سرش را به نشانه تأکید تکان داد. علی لبخندی زد و چشمانش درخشید.
گفت:"خدا خیرت بده جوون. دعا تنهایی حال نمی ده. می گم بهتره بریم بیرون.
توی حیاط. اینجا نمی شه."
امید از جا بلند شد و گفت:" فکر خوبیه. بریم بیرون. احمدآقا هم راحت بخوابه."
علی گفت:"بله درسته. ولی جور من را باید بکشی. "
امید نگاهی به پای علی انداخت و گفت:"چشم. شما سروری. فقط تا آماده بشی؛ برم یه ویلچر بیارم."
سریع از اتاق بیرون رفت و با ویلچر برگشت. کمک کرد تا علی روی ویلچر بنشیند.
اورا به حیاط برد. گوشه دنجی پیدا کردند و امید هم روی سبزه ها نشست.
علی کتابش را در آورد و با نوای سوزناکی شروع کرد. تک تکِ کلمات گویی از عمق وجودش بیرون می آمد.
چنان با عشق و سوز می خواند که امید مجذوب آن کلمات شده بود.
درست مثل دفعه اولی که این دعا را شنیده بود.
سرش را روی زانوانش گذاشت و غرق در کلمات شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490