eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای خنده امید و علی توی تاریکی شب، در حیاطِ بیمارستان پیچیده بود. امید بدون اینکه متوجه باشد، از ته دل می خندید. علی کمی سکوت کرد و گفت." بعد از اون یکی دوبارِ دیگه دل بستم. ولی هر بار، عشقم محکوم به شکست بود. هر بارِ هم حسابی به هم می ریختم. تا اینکه تصمیم گرفتم تا آخر عمرم به کسی حتی فکر هم نکنم. مدتی گذشت. با دوستم رفتیم بیرون. اکبر ماشین پدرش را آورده بود. دور خیابون ها می چرخیدیم و برای خودمون خوش بودیم. یک دفعه تلفنش زنگ زد و همانجا گوشی رو برداشت که جواب بده و متأسفانه با سرعت به پشتِ ماشین جلوی بر خوردیم. تصادف سنگینی بود. دوتایی حسابی صدمه دیدیم. ولی من پای چپم شکست. " یه دفعه خندید و گفت:" ولی اینبار پای راستمه که تیر خورده." دوباره خندید و ادامه داد:" بگذریم که چقدر عذاب کشیدم. ولی بعد از مرخصی از بیمارستان قرار شد که یه دوره فیزیو تراپی برم. همانجا بود که نگین را دیدم. هر بار که برای فیزیوتراپی می رفتم، شیفت کاریش بود. واقعا دختر محجوب و باایمانی بود. همه رفتارهاش نشون از عفت وایمانش داشت. شب و روز به فکر بودم که حتما ازش خواستگاری کنم. ولی کی به یه دانشجوی یه لا قبا دختر می ده. دیگه خواب و خوراک نداشتم. مادرم این دفعه کوتاه نیومد و گفت "الا و بلا، باید بگی چته؟ من دیگه باید دامادت کنم." خلاصه از زیر زبونم کشید و خودش اومدو اونو دید و پسندید. بالاخره شماره اش را گرفت و باخانواده اش هماهنگ کرد رفتیم خونه شون." به اینجا که رسید لبخندش صورتش را پر کرد و گفت:" چه خوش خیال بودم. فکر کردم همه چیز تموم شده است، ولی نمی دونستم که پدرش به این راحتی ها اجازه بده نیست. همان جلسه اول جواب رد دادند. و قضیه را تموم شده اعلام کردند." آهی کشید و ادامه داد:" کاش اون موقع می دونستم در پسِ این رنج و درد و فراق، قرارِ به چه چیز با ارزشی برسم. اگه می دونستم که اونقدر خودم را اذیت نمی کردم. ولی حیف که عقلم نمی رسید. شروع کردم به بیتابی کردن وبیقراری. به هر دری می زدم که رضایت پدرش را بگیرم. چند بار از خودش خواستم اجازه بده باهاش صحبت کنم. اون هم با مادرش هماهنگ کرد و توی پارک کنارِ مادرش باهاش صحبت کردم. به مادرش قول دادم برای خوشبختیش هر کاری می کنم. خیلی امیدوار بودم. هر بار که می دیدمش بیتاب تر می شدم و بیشتر برای به دست آوردنش تلاش می کردم. خوب می دونستم که اینبار علاقه ام از روی شور نوجوونی و جوونی نیست. یه حسی داشتم که تا اون موقع نبود. بیشتر شیفته حیای و ایمانش بودم. ولی نشد که نشد. حرف پدرش از اول تا آخر یکی بود" من دخترم را به دانشجو نمی دم." چند ماه رفتم و اومدم و تلاش کردم. چون می دونستم نظر خودش هم مثبته. کلی از واحدهای درسی عقب موندم ولی نشد که نشد. اینبار دیگه راستی راستی، افسرده شدم. توی خونه نشسته بودم و حوصله هیچی و هیچ کس رو نداشتم. خیلی خودم رو اذیت کردم خیلی وچقدر اشتباه کردم." اینجا که رسید آهی کشید و سرش را پائین انداخت و ادامه داد"ضربه نهایی را زمانی خوردم که از یکی از دوستام شنیدم"نگین نامزد کرده" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490