#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_163
تمام آن روز، امید ذهنش درگیرِ عملِ چشم احمدآقا بود.
کار را که تعطیل کردند با اصرار محسن را رساند. روزِ خوبی را گذرانده بود. احساس می کرد که چند شبی که کنارِ احمدآقا و علی بود، حالِ بهتری داشت.
این چند روز، سرِ حال تر و پر انرژی تر بود. حتی محسن هم متوجه حالِ خوشِ امید شده بود.
سرِ کوچه ترمز کرد.
مشغولِ خداحافظی کردن بودند که اتومبیلی درست روبرویشان نگه داشت و مریم از آن پیاده شد.
محسن زود پائین رفت و دست مادرش را گرفت. کمک کرد تا پیاده شود.
پیرزن، رنگ به رخش نبود. چشمانش را به زحمت باز نگه داشته بود. اما با دیدنِ محسن لبخند روی لبانش نقش بست و جوابِ سلامش را داد.
امید هم برای عرض ادب، پیاده شد و کنارشان آمد. سلام داد و احوالپرسی کرد.
پری خانم با خوشرویی پاسخش را داد. دستش در دستِ محسن بود. ولی سعی می کرد روی پاهایش با قدرت بایستد.
امید این بار با نگاهی همراه با تحسین او را می نگریست. چون فهمیده بود که چه زنِ شجاعی است. و در تمامِ این سال ها که همسرش شهید شده، چطور با زحمت فراوان و تنها، فرزندانش را بزرگ کرده. آن هم فرزندانی مانند؛ محسن و مریم.
صدای سلام دادنِ مریم را که شنید، یک قدم به عقب برگشت و سر به زیر جوابش را داد.
پری خانم با خوشرویی گفت:"پسرم بفرما منزل."
امید گفت:"ممنونم مادر، باید برم."
محسن بلند گفت:"بیا بابا ناز نکن، چند دقیقه دیرتر می ری. باید دست پختِ پری خانم رو بخوری تا بفهمی غذای نابِ ایرونی یعنی چی؟"
بعد هم به اتومبیل امید اشاره کرد و گفت:"همین کنار پارکش کن بیا تو کارت دارم."
امید مِن و مِنی کرد و گفت:"باشه. چشم."
محسن خندید وگفت:"پس تا مامان رو آرام آرام ببرم بیا."
مادرش را به داخل خانه برد و برگشت. امید را که در حالِ آمدن بود، تعارف کرد و وارد خانه شدند.
حالا امید برای آمدن به این خانه مشتاق شده بود. خوب می دانست که رازی هست که بی ارتباط به پدر محسن نیست.
پس باید می فهمید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490