#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_164
واردِ حیاط که شد، چشمش به باغچه کوچکی افتادکه چند درخت انار و یک درختِ مو داشت که شاخه هایش را بر داربستی، پیچیده بود. چند بوته گل، چند گلدانِ شمعدانی و گل های دیگری که نمی شناخت. چقدر شبیه خانه مادر بزرگ بود. البته کوچک تر. یک حوض کوچک، گوشه دیگر حیاط بود و یک شیرِ آب.
لبخندی روی لبش نشست و نفسِ عمیقی کشید.
با تعارف محسن، وارد ساختمان شدند. یک خانه قدیمی، که دیوارهایش بوی نمِ کاهگل می داد. یک پذیرایی کوچک، که سه درب چوبی، در اطرافش بود. مشخص بود که دربِ اتاق و آشپزخانه باشند. که هر کدام علاوه بر پذیرایی دری جداگانه به حیاط داشتند.
باتعجب دور تا دور را نگاه کرد. با اشاره محسن روی مبلِ راحتی نشست.
چقدر فضای اینجا با خانه ویلایی خودشان تفاوت داشت.
یعنی محسن توی این خانه کوچک و قدیمی، احساس آرامش دارد؟
محسن ببخشیدی گفت و به طرف یکی از درها رفت. که بعد، فهمید آشپزخانه است.
نگاهش را به در و دیوار، چرخاند. که روی طاقچه،چشمش به قاب عکسی افتاد.
از همین فاصله هم می شد فهمید که پدر محسن است. کنارش، چند قابِ دیگر بود. با عکس های دسته جمعی.
خوب می دانست که عکس های یادگار جبهه است و رفیقانِ همسنگر.
سخت کنجکاو دیدن عکس ها بود که محسن، با لیوان های شربت برگشت.
سینی را روی میز گذاشت و خودش هم نشست.
لبخندی زد و گفت:"به چی خیره شدی رفیق؟"
وامید بی تاب بود برای دیدنِ عکس ها از نزدیک و پی بردن به رازی که در این عکس هاست.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490