#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_165
امید چشمش را به سمتِ قاب های توی طاقچه چرخاند. محسن ردِ نگاهش را گرفت.
لبخندی زد و از جا بلند شد.
قاب ها را برداشت. آهی کشید و کنار امید نشست و آن ها را به دستش داد.
با حسرت؛ به عکس پدرش نگاه کرد.
قطره اشکی از گوشه چشمش راه افتاد.
با انگشتش آن را پاک کرد و گفت:"
راستش، امید جان خیلی بهت حسودی می کنم. هیچ وقت سایه پدرم رو بالاسرم ندیدم. حس داشتنِ پدر، یه حسِ خوبیه. مادرم خیلی زحمت مارو کشید. برامون هم مادر بود و هم پدر. ولی همیشه جای خالی پدرم رو احساس می کنم. هر وقت مشکلی برام پیش بیاد و کم بیارم؛ دلم می گیره. اگر بود حتما پشتیبانِ خوبی داشتم."
لبخندی زدو گفت:"ببخشید؛ با این حرفام ناراحتت کردم. بی خیال مهندس، بفرما گلوت رو تر کن."
لیوان شربت را برداشت و به امید تعارف کرد.
امید که انگار گم شده اش را پیدا کرده باشد، به اجبار قاب ها را روی میز گذاشت و لیوان را گرفت.
همچنان نگاهش روی چهره های خندان توی عکس ها بود. جرعه جرعه شربتش را نوشید. چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
امید لیوانِ نیمه پرش را روی میز گذاشت و تشکر کرد.
دوباره قابِ عکس دسته جمعی را برداشت.
با دقت نگاه کرد. پدر محسن و احمد آقا و محمد را شناخت. چون قبلا هم عکسشان را دستِ محسن دیده بود.
نگاهی گذرا به بقیه انداخت. گویی همه این جوان ها با هم یکی بودند. حالت خندیدنشان، چهره هاشان، در عینِ تفاوت، شباهت های زیادی داشتند.
برای اولین بار بود که چنین عکسی را می دید. جوان هایی که گویی، از یک عالم دیگر بودند. با نگاه کردن به چهره هاشان، حالِ خوشی به او دست داد.
محسن سکوت را شکست و گفت:"
همیشه به خاطر وجود پدرت، خدا را شکر کن."
امید با تعجب سرش را بلند کرد و به محسن نگاه کرد. در دلش گفت:"اگر از حال و روزِ من خبر داشت. دیگر این حرف هارا نمی زد. اگر می دانست که از دستِ پدرم چه عذابی می کشم، هیچ وقت حسرتِ زندگی مرا نمی خورد."
آهی کشید و دوباره به عکس خیره شد.
محسن از جا بلند شد و لیوان ها را در سینی گذاشت و گفت:"خب تا شما با پدر بنده و دوستاش یه گپی بزنی من برگشتم."
امید هاج و واج به رفتنِ محسن خیره شد.
"یعنی چی؟ مگه با عکس هم می شه گپ زد؟ حتما عقلش رو از دست داده!"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490