#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_174
با خوشحالی به طرف آبسرد کن رفت. آبِ سرد را به صورتش زد.
کمی هم نوشید. چقدر گوارا بود.
خوشحال و خندان به اتاق برگشت.
وارد اتاق که شد. احمدآقا را دید که نشسته و با علی بگو بخند می کند. با تعجب به صورتش خیره شد.
پانسمان را برداشته بودند. قسمتی از پوست صورتش نبود.
چشمانش همچنان بسته بود.
دلش به درد آمد و با ناراحتی گفت:"وای ببینید چی به سرِ خودتون آوردید؟"
احمدآقا خندید و گفت:"رفته بودم همه اش را قربانی کنم. ولی ازم قبول نکردند.
جای شکرش باقیه یه کم زیبایی و چشمام را قبول کردند."
امید سری تکان داد. کنارش نشست وگفت:"کاری از دستم برمیاد؟"
احمدآقا دستش را روی سر امید کشید و نوازشش کرد و گفت:"همین که کنارمی یه دنیا برام ارزش داره."
امید دستش را گرفت و بوسید.
نگاهی به صورت سوخته اش کرد وگفت:"کاش هرچه زودتر مثل روز اولتون بشید."
علی خندید وگفت:"خوش به حالت پهلوون یکی رو داری برات دعا کنه.من که دیگه فراموش شدم."
امید به سمتش برگشت و گفت:"خودتون گفتید که خانواده دارید؟"
علی گفت :"بله دارم. ولی بهشون خبر ندادم. نخواستم پدر و مادرم پیرم را نگران کنم و از راه دور بکشونمشون اینجا."
امید گفت:" خب بی خبر هم باشند باز نگرانند.
علی آهی کشید و گفت:"به خواهرم گفتم. شاید فردا بیاد دیدنم."
احمد آقاگفت:"فردا روز سرنوشته. تو که خانواده ات میان. منم که باید برم."
امید گفت:"به علی آقا عادت کرده بودم."
علی گفت:"حتما میام پیشتون از این بیمارستان جونِ سالم به در ببرم. میام پیداتون می کنم. من نباشم، ویتامین دی بدنتون کم می شه."
و همه باهم با صدای بلند خندیدند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490