eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
با احساسِ نوازش دستی بر روی صورتش، آرام چشمانش را باز کرد. لبخندِ خاله زری مهمان نگاهش شد. با نگاهی مادرانه، محبتش را بر سر انگشتانش ریخته بود و صورت امید را نوازش می کرد. نا خداگاه لبخندی بر لبش نشست و آرامش مهمان وجودش شد. آرامشی که این روزها خیلی به سراغش می آمد و بیقراری و استرس را از جانش دور می کرد. هر چه بود لذت بخش بود. از جا بلند شد وسلام کرد. خاله زری خم شد و روی سرش را بوسید و جواب سلامش را داد و گفت:" خیلی سال می شد که ندیده بودم اینطور آرام بخوابی. درست مثلِ بچگی هات. همون طور معصوم و آرام." احمدآقا خندید گفت:" خب خبر نداری خانم، ما اینجا انواع داروهای تقویتی و آرامش بخش را داریم." و همه باهم خندیدند. امید با خود اندیشید:" انگار حرف های احمدآقا صحیح است. از وقتی که در کنارشان است، از استرس و ناراحتی اش کم شده. حتی کف دستانش هم عرق نمی کند. شب ها هم راحت می خوابد. آیا راستی راستی، این مردان و این فضا، باعثِ آرامشش بودند. قطعا همین طور است." لبخندی زد و گفت:"واقعا بودنِ کنارِ شماها، لذت بخشه." از اتاق بیرون رفت. در افکارِ خودش غوطه ور بود که ناگهان زهرا را رو بروی خودش دید. زهرا سر به زیر انداخت و سلام کرد. جوابش را داد و سر جایش خشکش زد. زهرا کمی مکث کرد و گفت:"ببخشید،اگه اجازه بدید برم داخل." وبه اتاق اشاره کرد. امید تازه متوجه شد که جلوی در اتاق را گرفته. ببخشیدی گفت و کنار رفت تا زهرا وارد شود. بی اختیار ایستاد و رفتنش را نگریست. "امروز چه روزِ خوبی خواهد شد، بیدار شدن با نوازش های خاله و بودن زهرا." لبخندی زد و به طرف سرویس بهداشتی رفت. وقتی برگشت، همه دورِ احمدآقا بودند. خاله و دخترها و مادر بزرگ و مادر، و پزشکی که همراه چند پرستار برای ویزیت آمده بود. به طرفشان رفت و سلام داد. مادرش دستش را فشرد و احوالپرسی کرد. مادر بزرگ و رویش را بوسید. همه منتظر بودند تا پزشک نظرش را بگوید. اما پزشک از همه خواست اتاق را ترک کنند.همه بیرون رفتند. ولی امید ماند. پزشک که مرد میانسالی بود، به احمدآقا گفت:"اگه اجازه بدید قبل از انتقال، باید دوباره چشمهاتون را معاینه کنم. تا با خیال راحت منتقلتون کنیم." احمدآقا با لبخند گفت:"آقای دکتر ما که از خیرِ چشمهامون گذشتیم. دیگه اختیارش دستِ خودتونه." پزشک با مهربانی، دستش را بر سر احمدآقا کشید و گفت:"درست می شه پهلوون، توکل به خدا" و به پرستار اشاره کرد تا باند را باز کند. دستِ پرستارِ که به سمتِ باند رفت، امید به طرف پنجره رفت تا این صحنه را نبیند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490