#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_176
چند دقیقه طول کشید. صدای پزشک را می شنید که از احمدآقا سؤال می کرد.
برگشت و به سمتشان رفت.
پزشک روی صورت احمدآقا خم شده بود و با نوری که در چشمانش انداخته بود با دقت مشغولِ معاینه بود.
وقتی نور را برداشت و کنار رفت، احمدآقا چشمانش را بست و روی هم فشار داد.
امید پرسید:"چی شد آقای دکتر؟ خوب می شه؟"
پزشک لبخندی زد و گفت:"ان شاءالله. من که خیلی امیدوارم."
امید به احمد آقا نگاه کرد. هنوز چشمانش بسته بود. آهی کشید و دست او را در دستانش گرفت.
احمدآقا با چشمانِ بسته گفت:"ممنونم که کنارمی مَرد."
امید لبخندی زد و گفت:" کاری نکردم. کاش چشماتون خوب بشه."
پزشک گفت:"خب پهلوون چشمهات رو باز کن ببینم."
احمداقا آرام چشمانش را باز کرد.
سرو صدای پشت در زیاد شد. گویی مهمان آمده و مشغولِ احوالپرسی بودند.
احمدآقا گردنش را به سمت در کشید.
احساس کرد که افراد را شبیه سایه می بیند.
آرام و با تردید گفت:"اونجا دره!"
بعد به سمتِ امید برگشت.
چهره اش را به صورت سایه روشن دید. لبخند زد و گفت:"یه چیزهایی می بینم. امید جان خودتی؟:"
با دستش به پزشک اشاره کرد"" شمایید آقای دکتر؟.:"
با شنیدن صدای احمدآقا همه وارد اتاق شدند. محسن و مریم هم با جمعشان اضافه شده بودند.
احمد آقا با صدای بلند گفت:"زری خانم! خودتی؟"
خاله زری دستش را روی دهانش گذاشت تا جیغ نزند. دخترها هم همین طور. همه با سرعت نزدیک آمدند.
صدای شادی و خنده اتاق را پر کرده بود.
محسن نزدیک تر رفت و تبریک گفت.
مریم کنارِ دخترها ایستاد.
همه خوشحال بودند.
آقای دکتر که چند دقیقه ای ساکت بود.
با صدای بلندی گفت:" بله جای شکر داره. و ان شاءالله چشمهاشون آسیب جدی ندیده. ولی باید صبر کنیم تا ببینیم همکارهامون توی بیمارستان تخصصی چشم چه کار می کنند. فعلا با اجازه ما باید دوباره چشمهاشون را ببنیدیم."
و به پرستار اشاره کرد.
حالا همه پزشک را دوره کرده بودند و از احتمالات بعدی می پرسیدند.
حتما خبرهای خوشی در راه بود.
چند ضربه به در زده شدو
چند مهمان جدید وارد شدند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490