#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_177
مرد و زنِ مسنی همراه با خانم جوانی وارد شدند. پیر مرد با صدای بلند یاالله گفت و به سمت علی رفت.
همه به سمتشون برگشتند.
علی با خوشحالی روی تختش جابه جا شد و خودش را جلو کشید.
آغوش باز کرد و پدر و مادرش را در آغوش کشید.
بعد روبه خواهرش کرد وگفت:"آخر کارِ خودت رو کردی آبجی خانوم."
خواهرش با خنده گفت:"حقته. مامان و بابا رو که نمی شه بیخبر گذاشت."
امید با لبخند خیره به روابط گرم خانوادگیشان شده بود. علی خم شد و دست پدر و مادرش را بوسید.
اشکِ گوشه چشم مادرش را پاک کرد و کنار خودش جا باز کرد تا آن ها بنشینند.
حسابی برایشان مزه می ریخت. بغض و اشک اولیه شان جای خودش را به لبخند و خنده داده بود.
چقدر رابطه خوبی با پدرش داشت. چه دنیایی باهم ساخته بودند. همان دنیایی که امید عمری حسرتش را داشت.
به خاطر آورد که چند روز است اصلا پدرش را ندیده و به هیچ عنوان، دلش برای او تنگ نشده. آهی کشید. مادرش جلو آمد و دستش را گرفت. حسرت نگاهش را خواند. خوب می دانست دردِ دردانه پسرش چیست. ولی چاره ای برای درمانش سراغ نداشت. هرچه بود باید سوختنِ جگر گوشه اش را تحمل می کرد.
شاید مقصرِ همه این تلخ کامی ها خودش بود. مادری که کاری از دستش می آمد و کوتاهی کرد. شاید باید زمان به عقب برمی گشت، تا جلوی این بدبختی ها را گرفت. ولی افسوس که برگشتی در کار نبود.
با صدای خاله زری به خودشان آمدند.
باید می رفتند.
اما برای امید دل کندن از علی سخت بود.
یعنی چند جوان در دنیا هست که مانند علی باشد. با این همه درد و رنج، اینگونه شاد و سر حال.
خیلی زود کارهای ترخیص و انتقال احمد آقا انجام شد و پرستاری با ویلچر وارد شد تا اورا ببرد.
همه خداحافظی کردند و رفتند. امید دست علی را در دستش فشرد. از او تشکر کرد و رویش را بوسید و گفت:"دلم براتون تنگ می شه. کاش شما هم با ما می اومدی."
علی خندید و گفت:"برید به سلامت. منم امشب بدون آهنگ خرو پف خوابم نمی بره:" و بلند خندید.
پدر علی گفت:" نگران نباشید. نمی ذارم بچه ام اینجا بمونه. می برمش شهر خودمون. دیگه دوری بسه. باید سرو سامونش بدم.:"
مادرعلی قند توی دلش آب شد و گفت:"بله دیگه باید دستش رو بند کنیم که از پیشمون جنب نخوره."
امید به این همه محبت و صمیمیت غبطه خورد.
خندید ولی خنده ای که درد داشت.
شماره اش را به علی داد و شماره اورا گرفت.
بالاخره دل کند و خداحافظی کرد.
از اتاق که بیرون آمد، بغض به گلویش چنگ اندخت. با زحمت جلوی ریختن اشک هایش را گرفت. برای اولین بار بود که برای دور شدن از دوستی، چنین احساسی را داشت.
به ناچار رفت. تا ببیند سرنوشت چه رقم خواهد زد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490