#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_180
وارد شرکت شد و مستقیم به طرف دفتر پدرش رفت.
در زد و داخل شد.
با کمال تعجب آقای بهرامی را دید.
روبروی پدرش نشسته.
آب دهانش را قورت داد و با خود اندیشید" این اینجا چه کار می کنه؟"
سلام داد و جلو رفت. دست داد و احوالپرسی کرد.
آقای بهرامی با لبخند پاسخش را داد.
پدر هم همانطور خشک و جدی پاسخ داد. نفسش به شماره افتاد. نمی توانست تصور کند که دوباره موضوع ازدواج با نیکی باشد.
با اشاره بهرامی کنارش نشست.
با نگرانی به چهره بشاشِ بهرامی چشم دوخت.
بهرامی چند ضربه به شانه اش زد و گفت:"چی شده پسرم. از دیدنم جا خوردی؟"
امید به خود آمد و گفت:"نه...یعنی تعجب کردم."
بهرامی خندید وگفت:"تعجب نکن. من و پدرت سالهاست که دوستیم و با هم کلی معامله انجام دادیم. حتما هم دوستی مون ادامه داره."
بعد فنجانی را که روی میز بود برداشت و به لبش نزدیک کرد.
امید همچنان متعجب بود. به پدرش نگاه کرد که باهمان قیافه خشکش، به ظرفِ شیرینی روی میز نگاه می کرد.
نا خدا گاه چشمش به ظرف شیرینی افتاد.
خوب می دانست که این شیرینی ها سلیقه پدرش نیست. پس حتما کار بهرامی است.
دلش هری ریخت. اینجا یک خبرهایی است. بی دلیل پدرش این وقت روز احضارش نکرده. وای اگر صحبت ازدواج با نیکی باشد چه کند؟
کاش می شد زودتر فهمید.
سکوتِ حاکم بر جمع دیوانه و بیقرارش کرد. دستانش را در مشت کرد.
کاش می توانست برای این وضعیت، در ذهنش پاسخ مناسبی بیابد.
بهرامی به آرامی و جرعه جرعه، محتویات فنجان را می نوشید.
انگار خیال تمام کردنشان را نداشت. از پدر که صدایی در نمی آمد. فقط منتظر لب گشودنِ بهرامی بود.
صدای کوبش قلبش را می شنید. جرأتِ سوال کردن نداشت. می ترسید، حرف ازدواج باشد و بس.
چرا هر روزی که می اندیشید روز خوبی است، ختم می شد به دفترِ کار ِ پدر و برنامه های ناخوشایندش.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490