#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_181
با پاهایش به زمین ضرب می زد. دیگر استرسش را نمی توانست پنهان کند.
بهرامی فنجانش را روی میز گذاشت و گفت": خب بریم سرِ اصلِ مطلب."
با شنیدنِ این سخن، تپش های قلبش بیشتر شد. احساس کرد که نفسش در سینه حبس شده. "کدام اصلِ مطلب؟
مگه اینجا مراسمِ خواستگاریه؟"
با زحمت نفسش را بیرون فرستاد.
بهرامی به سمتش برگشت وگفت:"
راستش جوون من یه عذر خواهی بهت بدهکارم. لازم دیدم که حتما ببینمت و بهت بگم:"
امید با تعجب گفت:" بخشید بابته؟"
بهرامی گفت:" بابتِ این اذیتی که این مدت شدی."
امید نفس راحتی کشید و گفت:"اختیار دارید. چه اذیتی؟"
بهرامی خندید و گفت:"خدا از دلت خبر بده جوون. به هر حال ببخشید."
امید لبخندی زد و گفت:" اختیار دارید آقای مهندس، کسی مقصر نبود."
بهرامی گفت:" ولی نگران نباش من دخترم را خوب می شناسم. فکر کنم داره ناز می کنه. از بس من همیشه نازش رو کشیدم. چند روز که بگذره دوباره باهاش صحبت می کنم. دلت قرص جوون، حل می شه."
با شنیدنِ این کلمات دنیا روی سرِ امید خراب شد. بی اختیار از جا بلند شد. دیگر تحمل شنیدنِ ادامه این صحبت ها را نداشت.
به پدرش نگاه کرد وگفت:"ببخشید اگه دیگه کاری ندارید من برم."
با گفتن هر کلمه گویی جان از بدنش می رفت.
پدر با اخم به او فهماند که از بهرامی عذر خواهی کند. رو به بهرامی کرد و گفت:" با اجازه. ببخشید من باید برم."
دیگر توان ماندن نداشت. با عجله
از اتاق بیرون رفت.
سریع خودش را به آسانسور رساند و وارد شد. دکمه همکف را زد. با حرص مشتش را به دیوارِ آسانسور کوبید.
دوباره حالش بد شد. قلبش تیر کشید.
دستش را روی سینه اش گذاشت.
این ماجرا تمام شدنی نبود.
چرا این همه اصرار برای این ازدواج؟
کاش می شد با نیکی صحبت کند.
باید کاری می کرد. این دو مرد کنار هم نشسته و برای سرنوشتش نقشه می کشیدند. باید راهی برای مقابله با نقشه اشان می یافت. تمامِ مسیر را تا دفتر استاد تهرانی ذهنش در گیر بود.
چطور باید با این افکارِ پریشان، روی پروژه به این مهمی تمرکز می کرد؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490