#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_195
ساعتی نگذشت که عاقد آمد و خیلی زود همه برای خواندن خطبه عقد آماده شدند.
و همان جا در اتاق بیمارستان، نشسته بر روی تخت، علی با دختری که سالها برای به دست اوردنش تلاش کرده بود و بعد ناامید از وصلتش، فقط به عشق خدا دل بسته بود، محرم شدند.
در برابر چشمانِ متعجب امید. به همین راحتی.
بعد از خوردن شیرینی. همه به آن زوج جوان تبریک گفتند.
باورش برای امید خیلی سخت بود.
کنارِ علی رفت و رویش را بوسید و تبریک گفت.
علی با خنده گفت:" ان شاءالله به زودی روزی خودت بشه. مثلِ من اول به عشق آسمانی برسی. بعد عشق زمینی."
هنوز درک سخنانش برای امید سخت و غیر قابل فهم بود.
با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد.
تا دفترِ استاد تهرانی، ذهنش در گیر بود. "یعنی بعد از سالها مگه می شه؟ به همین راحتی فراق یار را پذیرفته و می گه (امتحان الهی بوده)
چه امتحانی؟ مگه اینجا مدرسه است؟"
از حرف های علی چیزی سر در نیاورد. ولی نمی توانست آنچه را که دیده بود انکار کند.
به دفتر که رسید محسن در حال جمع کردن سجاده اش بود.
بعد از سلام و احوالپرسی، از حالِ احمدآقا پرسید.
امید به سمتِ میز کار رفت و گفت:"خوبه. یعنی دکترش گفت خوب می شه. "
بعد در حالی که مشغول بررسی طرح ها بود گفت :" ببخشید باز دیر کردم. هم عمل احمد آقا بود هم عقدِ علی."
محسن با تعجب گفت:"هم اتاقی احمدآقا؟ مگه مرخص شد؟"
امید لبخند زد و گفت:"باورت نمی شه، همون جا توی بیمارستان عقد کردند. با کی؟ دختری که سالها برای داشتنش تلاش کرد و بعد ناامید شد. به قول خودش دل ازش کند. حالا یه دفعه همه چیز جور شد و با هم عقد کردند."
محسن لبخند زد و گفت:" باورم می شه.
چون همه چیز دستِ خداست. برای خدا کاری نداره. یه شبه همه برنامه ها رو ردیف می کنه."
این سخنان جدید اصلا برایش قابل درک نبود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490