#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_196
این روزها شاهدِ اتفاقاتِ عجیب زیادی بود.
چشم های احمدآقا که امیدی به بهبودش نبود و حالا گفتند خوب می شه. علی که دل از عشقش کنده بود و یه دفعه به هم رسیدند. جوان هایی که در اوان جوانی و شور و شوق دل از دنیا کنده و بر قلب مرگ رهسپار بودند.....
همه و همه خیلی عجیب و غیر قابل باور بود.
صدای در اتاق او را از افکارش بیرون کشید. استاد تهرانی با اجازه ای گفت و وارد شد.
بعد از احوالپرسی به طرف صندلی رفت و نشست وگفت:"اگه امکانش هست چند دقیقه بیاین بشینین کارتون دارم."
و به صندلی های روبرویش اشاره کرد.
چند لحظه بعد هم آبدارچی با سینی از غذا وارد شد.
استاد تهرانی گفت:"امروز خیلی خوشحالم. اول ناهارتون را بخورید مهمون من هستید. بعد از ناهار باید یه خبر خوش بهتون بدم."
محسن خندید و گفت:"نمی شه قبل از ناهار بگید تا اشتهامون هم باز بشه:"
استاد تهرانی گفت:" نه خیر اصلا نمی شه. اول ناهار."
محسن گفت:"به روی چشم. هر چه شما امر کنید."
مشغول خوردن غذا شدند و استاد تهرانی برخاست و به طرف
میزِکار رفت. با دقت تک تک طرح ها را بررسی کرد.
صبر کرد تا غذا خوردنشون تمام شود.
محسن بلافاصله بلند شد. به سمت استاد آمد و تشکر کرد و گفت:"خیلی خوب بود. البته امید جان می دونه، به پای دستپختِ پری خانم که نمی رسه."
استاد تهرانی خندید وگفت:"
درسته ولی دیگه مرد شدی. باید عادت کنی که غیر از دستپخت مادرت را هم بخوری."
محسن خندید و گفت:"اون که بله. ولی ان شاءالله به موقعش."
استاد تهرانی خیلی جدی گفت:"اتفاقا موقعس همین الانه."
امید و محسن با تعجب به او نگاه کردند.
استاد خندید و گفت:" بله دیگه، به خاطر همین اینجام. می خوام یه خبر خوب بهتون بدم. تا از خوشحالی بال در بیارین."
امید با تعجب به محسن و بعد استاد نگاه کرد.
این روزها خبرهای عجیب زیاد می شنید.
ولی اینکه بال در بیاورد.....
یعنی خیلی عجیب..
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490