eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
محسن از رفتارش پِی به درونِ آشفته اش برد. باید برای بهتر شدن حالش کاری می کرد. صدای گوشی اش بلند شد. نام مادرش را روی صفحه دید و لبخندی زد. تماس را وصل کرد:"جانم مامان جان....سلام .. ممنونم.. بله راه افتادیم...اِی بابا تازه از شما جدا شدم...قربونت برم.. چشم حتما.. شما هم حتما من رو از حال خودتون با خبر کنید. هر ساعتی هم که بود. حتما بِهم زنگ بزنید. قربونتون برم. چشم حتما. فعلا. یا علی." تماس را قطع کرد و رو به امید گفت:"مامان سلام رسوند. بعد هم گفت بهت بگم مواظب من باشی." و با صدای بلند خندید. امید هم از خنده او خندید. محسن هم فرصت رو غنیمت شمرد و بگو و بخند را راه انداخت. در دلش از مادرش تشکر کرد که مسببِ تعویضِ حالِ امید شده. بعد از چند ساعت رانندگی، در جای سر سبزی نگه داشت و پیاده شدند. ساک دستی کوچک را بیرون آورد. کنار جوی آبی نشستند. ساک را باز کرد. فلاسک چای را در آورد با دولیوان و ساندویچ های آماده. محسن ابتدا وضو گرفت و نمازش را خواند. بعد کنار امید نشست. کمی استراحت کردند و دوباره راه افتادند. هوا روبه گرما می رفت. هر چه به سمتِ جنوب می رفتند بر گرمای هوا افزوده می شد. کم کم هوا تاریک شد و هنوز در راه بودند. برای شام وارد رستورانی شدند. محسن ابتدا به نماز خانه رفت. وقتی برگشت؛ کنارِ امید نشست. گوشی اش را در آورد و به مادرش زنگ زد. امید هم گوشی اش را در آورد و روشن کرد. چند تماس و پیام از مادرش و خاله زری و احمد آقا بود. ولی تماس و پیامی از پدرش نبود. با ناراحتی دوباره گوشی را خاموش کرد و در جیبش گذاشت. محسن با تعجب نگاهش کرد و پرسید:"شما به کسی زنگ نمی زنی؟" امید پوزخندی زد و گفت:"بی خیال." محسن سرش را تکان داد و چیزی نگفت. بعد از شام و استراحت دوباره راه افتادند. آخر شب بود که رسیدند. باید به آدرسی که استاد تهرانی برایشان فرستاده بود می رفتند. کمی در شهر چرخیدند تا آنجا را پیدا کردند. یک محوطه بزرگ بود زنگ روی در را فشردند. که نگهبانی در را باز کرد. گویی منتظرشان بود. با خوشرویی خوش آمد گفت. اتومبیل را داخل پارکینگ گذاشتند. محوطه بزرگی بود. چندین ساختمانِ نیمه کاره و چند ساختمان مسکونی و اداری. همه جا تاریک بود به خوبی مشخص نبود. ولی بزرگی آن کاملا مشخص بود. آن ها را به سمت محل اسکانشان راهنمایی کرد. ساختمانی سه طبقه که در طبقه آخر یک سوئیت برایشان آماده کرده بود. چمدان هایشان را داخل سوئیت گذاشت. کلید را به دستِ محسن داد و گفت:"فردا ساعت هفت به بعد برای صبحانه تشریف بیارید غذا خوری. اگر امری هم داشتید کافیه اطلاع بدید. شماره های مورد نیاز تون را کنار تلفن گذاشتم." خدا حافظی کرد و رفت. هر دو خسته بودند. بعد از دوش گرفتن؛هر کدام به اتاق خود رفتند. محسن برای مادرش پیام گذاشت که "رسیدیم. همه چیز خوبه" بلافاصله مادرش جواب داد:"خدا رو شکر. مواظب خودتون باشید" لبخند بر لبش نشست. خوب می دانست که مادر تا از بابت سلامت رسیدنش خاطر جمع نشود نمی خوابد. با لبخند روی لبش، راحت خوابید. ولی امید اصلا گوشی اش را روشن نکرد. روی تخت افتاد و به سقف خیره شد. و به دردی که ازبچگی آزارش می داد، اندیشید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490