#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_202
برای ناهار دورهم جمع شدند. استاد تهرانی، مرتب مواردی را گوشزد می کرد.
محسن با شوق گوش می داد.
امید اما فقط چشمش به استاد بود. دلخور از همه کس. هر لحظه تصویرِ درِ بسته اتاقِ پدرش، جلوی چشمانش نقش می بست ونگاه نگران مادر که هر طور بود می خواست کارهای پدر را توجیه کند.
تا شب استاد تهرانی کنارشان بود و بعد خداحافظی کرد و رفت.
واردِ سوییت که شدند، محسن نگران امید را نگریست. که سرش پایین بود و اخمش در هم.
منتظر فرصتی بود که با او صحبت کند.
صدای گوشی اش بلند شد. شماره ناشناس بود.
بعد از وصل کردنِ تماس، صدای مهربان احمدآقا گوشش را نوازش کرد.
فوری سلام داد و حالش را پرسید.
بعد گوشی را به امید داد.
امید با بی حوصله گی گوشی را گرفت و احوالپرسی کرد:"سلام. ممنون . خوبه.. گوشی ام رو روشن نکردم. نه خوبم. بگو نگران نباشه. من طوریم نمی شه. شما خوبید؟ اِه جدی.. چه خوب. باشه چشم سلام برسونید. شبتون بخیر."
گوشی را به دست محسن داد وگفت:" قراره فردا دکتر چشم های احمدآقا را باز کنه.
امیدوارم که مثلِ روز اول بتونه ببینه"
محسن گفت:"حتما خوب می شه نگران نباش:"
به طرفِ اتاقش راه افتاد.
چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید.
مطمئن بود که امشب اصلا خوابش نمی برد.
ساعتی روی تخت غلت زد ولی سودی نداشت.
پلک هایش اصلا خیالِ روی هم آمدن نداشتند.
صدای زمزمه محسن اورا به سمتِ در کشید.
چراغ اتاق محسن روشن بود. نزدیک تر رفت. چند ضربه به در زد.
با صدای بفرماید محسن؛ داخل شد.
اورا سر سجاده دید و پرسید:"نماز چی می خونی؟"
محسن به طرفش برگشت وگفت:"چه نمازی؛ مهم نیست. مهم اینه که به یادش باشیم. حالا هرکی به هر نحوی که می تونه. یکی نماز می خونه. یکی ذکر می گه.... به هر حال هر جور راحت تری؟"
امید با تعجب گفت:"یعنی نباید قانون و قواعد را رعایت کرد؟"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490