#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_209
صدای مناجات در فضای محوطه پیچیده بود.
دیگر گوش هایش هیچ صدایی را نمی شنید. تمام دنیا جلوی چشمش تیره شد. از عصبانیت، در حال انفجار بود.
پایش را روی پدال گاز گذاشت. خیابان های تاریک و خلوتِ دور افتاده را با سرعت هرچه تمام تر پشت سر می گذاشت. دستش را مشت کرد و روی فرمان اتومبیل کوبید. همزمان با صدای بلند فریاد کشید. صداهای وحشتناکی توی سرش پیچید. رفتار پدرش، پنهان کاری های مادرش، راز همه اینها در حالِ برملا شدن بود. قلبش به شدت در سینه می کوبید. سینه اش سنگینی می کرد.
نفسش به سختی فرو می رفت و برمی گشت. به سختی جلوی چشمش را می دید. مرتب، صفحه گوشی و پیام یلدا جلوی چشمش نقش می بست. بر شدت عصبانیتش افزوده شد. پایش را بیشتر و بیشتر روی پدال گاز فشرد.
جاده خلوت و تاریک بود. باید هر چه زودتر می رسید و تکلیف همه چیز را روشن می کرد. باید از همه چیز سر در می آورد.
هر چه بر سرعتش اضافه می کرد، جاده طولانی تر می شد.
دستش را دراز کرد تا گوشی اش را بردارد. باید پیام یلدا را بارها و بارها بخواند.
هر چه روی صندلی بغل دستش دست گرداند خبری از گوشی نبود. تازه به خاطر آورد که آن را در اتاق به زمین کوبیده.
کف دستش را محکم به پیشانی اش کوبید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490