#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_210
باحرص پا روی پدال کوبید.
اتومبیل از جا کنده شد. گویی در هوا معلق بود. فقط و فقط زودتر رسیدن برایش اهمیت داشت. باز صفحه گوشی جلوی چشمش نقش بست. پیام های پِی درپِی که تا مغز استخوانش را سوزاند.
هر چه این سال ها تحمل کرده بود، دیگر جای صبر نداشت.
با فکرِ اینکه مادرش، تنها تکیه گاهش، از او دریغ کرده حقایق زیادی را، بیشتر عذابش می داد. مرتب مشتش را به فرمان اتومبیل می کوبید. و فریاد می زد.
هیچ چیزی نمی توانست آرامش کند، جز رسیدن به خانه و دانستنِ همه چیز، همه چیزو پِی بردن به حقایقی که یلدا گفته بود.
ولی این جاده بی انتها، تازه شروع شده بود. ساعت ها باید رانندگی کرد. کاش پرواز کند و زودتر برسد.
همه جا تاریک بود. این جاده های فرعی، نه چراغی داشت و نه تابلوی درست و حسابی. مرتب سرعتش را بالاتر می برد.
پیچ جاده را با سرعت پیچید.
نوری به چشمش خورد. پلک هایش را باز و بسته کرد. ولی چیزی ندید. با صدای بلند فریاد کشید و بیشتر و بیشتر روی پدال گاز ضربه زد.
صدایی وحشتناک، در گوشش پیچید.
دیگر هیچ نفهمید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490