#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_213
سرش به شدت درد می کرد. با سختی پلک هایش را از هم گشود.
نورِ اتاق چشمش را زد. دوباره چشمانش را بست. صدای مادر در گوشش پیچید. "امید جان تو رو خدا برگرد."
دوباره چشم گشود. از دیدنِ چهره اشک آلودِ مادرش متعجب شد. مادر باصدای بلند پرستار را صدا زد.":بیاین اینجا امیدم برگشته."
وبعد شروع کرد به گریه کردن.
دردِ زیادی در سرتاسر بدنش حس کرد.
گویی با پتک، تمامِ بدنش را کوفته باشند. از همه شدیدتر، دردی بود که در سرش احساس می کرد.
خواست ازجا بلند شود که مادر دستهایش را روی سینه اش گذاست و گفت:"نه عزیزم، بلند نشو."
دوباره به تشک چسبید. یادِ خوابش افتاد. خواب بود یا بیداری.
چه جای خوبی بود. چقدر آرامش داشت. کنارِ محمد، در آن دشتِ پر گل. کاش هیچ وقت برنمی گشت. کاش همیشه می ماند.
دور و برش را نگاه کرد و به سختی زبان باز کرد:" مامان چی شده؟ من اینجا چه کار می کنم؟ اتفاقی افتاده؟"
مادر دستانش را جلوی دهانش گذاشته بود و فقط گریه می کرد.
چند پرستار و پزشک وارد اتاق شدند.
چشمانش را بست. کاش برگردد به رؤیایی که دیده بود. اینجا جای ماندن نبود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490