#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_214
درد امانش را بریده بود. دلش نمی خواست هیچ بداند و بد بختی هایش را به خاطر بیاورد.
تنها چیزی که می خواست برگشتنِ کنارِ محمد و بودن در آن دشت و باغ زیبا باشد.
نفس عمیق کشید. رایحه آن گل ها را حس کرد.
جسم و روحش از آن رایحه جان گرفت.
آرام چشمانش را باز کرد. سعی کرد روی دلیل بودنش در اینجا تمرکز کند.
درد تا مغزِ استخوانش نمود کرد.
دستانش را مشت کرد و ملافه را چنگ زد.
مادرش فقط اشک می ریخت و چیزی نمی گفت. پرستار ها و پزشک مشغولِ کار خودشان بودند.
دوباره چشمانش را بست. صحنه تصادف، برخورد شدید اتومبیلش با شیئ که در تاریکی نمی دید. فقط نوری که چشمش را خیره کرد و بعد هیچ.
کمی قبل تر را به خاطر آورد. شکستنِ گوشی اش و پیام های یلدا.
از به خاطر آوردنش عصبی شد و فریاد زد.
مادرنزدیک شد و دستش را در میان دستانش گرفت با صدای بلند گفت:" جانم مادر. چی شده؟ دردت به جونم. چی به سرت اومده؟"
نگاهی به چشمانِ مادر انداخت و دستش را از میان دستانش کشید و فریاد زد:"تنهام بذار. همه اش تقصیرِ توئه. راحتم بگذار."
مادر با چشمانی متعجب و نگران به او می نگریست. نمی فهمید چه بر سرِ امیدش آمده. با نگرانی یک قدم به عقب رفت. به دیوار تکیه داد و غمدیده اشک ریخت.
پرستاری محتویات سرنگ را در سِرمش خالی کرد. بعد از کمی بیتابی، آرام شد و خوابید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490