#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_22
از چند نفر سراغ محسن را گرفت. گویا نماز خانه بود. با عجله خودش را رساند.
محسن را با چند نفر دیگر در حال تمیز کردنِ نماز خانه دید. صدایش کرد و سلام داد. محسن از چار پایه پایین آمد. همان طور که دست های گرد و خاکی اش را به هم می زد به سمت او دوید. باروی خوش سلامش را جواب داد و به گرمی دستش را فشرد.
امید با لبخند نگاهش کرد و گفت: "وقت داری چند کلمه باهات صحبت کنم؟ از صبح چند بار تماس گرفتم ولی گوشیتو جواب ندادی!"
محسن سرش را خاراند و گفت: "آخ آخ... ببخشید. گوشیم جامونده تو دفترِ بسیج، شرمنده. در خدمتم بفرما"
امید سری تکان داد و پیشنهاد کرد که باهم بیرون بروند.
محسن نگاهی به دور تا دورش انداخت و گفت که خیلی کارها عقب مانده و باید برای فردا نازخانه را آماده کنند.
امید با کلافگی دستش را پشتِ سرش کشید و گفت: "پس اگه می شه تنها باشیم چند لحظه."
محسن که اصرار او را دید، قبول کرد. چند کار به بچه های داخل نمازخانه سپرد و با هم به سمت دفتر بسیج دانشگاه حرکت کردند.
آنجا هم پر رفت و آمد بود و عده ای مشغول صحبت و رفت و آمد بودند. امید به در دیگری اشاره کرد و با هم داخل رفتند. پشت میز روبروی هم نشستند. محسن برای شنیدن حرفهای امید اعلام آمادگی کرد.
امید قبل از آنکه چیزی بگوید، پوشه را از کیفش بیرون آورد و جلوی محسن گذاشت و گفت: "راستش اومدم اینو بدم بهت و برم"
محسن با تعجب نگاهی به پوشه انداخت. بعد آن را باز کرد و با دیدن قراردادِ پروژه با تعجب گفت:" پروژه استاد تهرانی؟ ببین من خیلی دوست دارم کمکت کنم اما الآن سرم خیلی شلوغه. یکی از دوستام هست می سپرم کمکت کنه."
محسن نفس عمیقی کشید و گفت: "کمک!؟ نه من کل پروژه رو دارم بهت برمی گردونم. این حق تو بود. الان هم استاد تو دفترش منتظره تا تکلیف پروژه معلوم شه"
سریع از جا بلند شد که محسن دستش را گرفت و گفت: " آقا امید، کجا؟ این پروژه حق خودته و ربطی ام به من نداره. دلیل این کارتو نمی فهمم."
امید نگاهی به او کرد و سرش را پایین انداخت. لحظه ای مکث کرد و گفت: "من همون اول اشتباه کردم. خواهش می کنم منو ببخش."
محسن از جا بلند شد، صندلی را عقب کشید و پرسید: "می شه بپرسم چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ کسی حرفی زده؟"
امید دستی به شانه محسن گذاشت و لبخند زد و گفت که چیزی نپرسد و سریع به اتاق استاد تهرانی برود.
محسن به چشم های امید نگاه کرد و گفت: "وای خدا. استادو منتظر گذاشتی اومدی اینجا؟ می دونی که چقدر حساس و دقیقه. بهتره خودت زودتر بری و کارو شروع کنی. ببخشید من اینجا خیلی کار دارم. فعلا."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_22
سر به سجده گذاشت؛ هرقدر این خدای مهربان را شکر کند باز هم کم است.
امید بست به وعده خداوند دیگر درراهِ مدرسه و خانه و مهمانی ،
محکمتر جلوی وسوسههای شیطان و خودشیرینی پسرهای جوان استقامت میکرد.
او میخواست پاک بماند و خداوند یاریش کرد.
هوای گرم خردادماه بود و فرشته برای امتحانهای آخر سال آماده میشد. آن روز که به خانه برگشت؛ مادرش در خانه نبود. با تعجب همهجا را دید زد ولی کسی نبود؛ لباسهایش را عوض کرد و به آشپزخانه رفت؛ بالاخره مادر هر جا باشد، حتماً میآید.
سعی کرد ناهار آماده کند؛ که صدای در بلند شد. چادرش راسر کرد و به سمت حیاط رفت.
_کیه؟
_منم فرشته در رو باز کن.
در را باز کرد.
_آه زهره چطوری؟ خوش اومدی بیا داخل.
_سلام خانوم .
لازم نکرده فقط سریع حاضر شو بریم مسجد
_مسجد؟
_آره فرشته مگه نمیدونی چی شده؟
داداشِ زهرا شهید شده .
_چی؟ کِی؟
_الان میخوان بیارنش .
مامانت هم با مامانم رفتند مسجد منم اومدم دنبالِ تو زود باش.
ولی فرشته ماتش برده بود.
_امکان نداره.
حسین ......
در مسجد غوغایی بود همه اهل محل زن و مرد آمده بودند.
زهرا و مادرش لباس مشکی پوشیده بودند و انگار هنوز باورشان نشده بود.
ساکت و سر به زیر نشسته بودند و فرشته آرام رفت کنار زهرا؛ واقعاً در این شرایط چه باید میگفت؟ که زهرا با دیدنِ فرشته بغضش ترکید و فرشته را محکم بغل کرد و زد زیرِ گریه .و فرشته هم مبهوت که چرا با دیدنِ او زهرا اینقدر بیقراری میکند. تا حالا که ساکت بود.
زهرا را بغل کرد و آرام اشک میریخت.
"چه قدر سخته از دست دادنِ عزیزترینت؛ وای اگه سرِ فرزاد بلایی بیاد
خدا نکنه.....
این همه جوانهای غیور توی جبهه هستند
وای خدا جون همه شون رو حفظ کن"
یک باره صدای صلوات مردان از بیرون مسجد بلند شد.
و چقدر سخت بود برای مادری که فرزند برومندش راسالم راهی جبهه کرده و حالا تنِ بیجان او را باید به آغوش بکشد.
تابوت را گوشه مسجد گذاشتند اشکِ همه سرازیر بود.
لحظهای چهره حسین از جلوی چشم فرشته دور نمیشد؛ چه جوانِ رعنایی و چه قدر مهربان و زحمتکش.
هر وقت برای مرخصی میآمد
تماموقت مسجد بود و کمک میکرد و حالا تن غرقِ به خونش به مسجد برگشته.
وقتی از گلزار شهدا بازگشتند؛ با اصرارِ زهرا، فرشته با او همراه شد و کنارش ماند.
همه اهل محل آمده بودند تا جبران محبتها و جان فشانی حسین شود.
آن شب همه نماز وحشت را در مسجد خواندند و برای حسین قرآن خواندند.
مادرش آرام گوشهای نشسته بود و ذکر میگفت.
خدا چه صبری به این مادر داده بود!!
آخر شب که کمی خلوت شده بود؛ زهرا فرشته را به اتاق حسین برد و از کتابخانه حسین وصیتنامهاش را برداشت.
_فرشته ببین اینو خیلی وقته نوشته؛ صد بار با هم خوندیمش؛ میخوام برات بخونم.
و شروع به خواندن وصیتنامه کرد و اشک از چشمانش جاری بود و فرشته دورتادور اتاق را نگاه میکرد.چقدر تمیز و مرتب بود.
حسین سفارش کرده بود برایش گریه نکنند ولی مگر میشد.
خواندن وصیتنامه که تمام شد؛ زهرا بلند شد و به طرفِ دیگراتاق رفت.
در کمد دیواری را باز کرد؛ ملحفهای سفید که دران رختخواب پیچیده شده بود را به فرشته نشان داد.
_فرشته میبینی؟
این رختخواب رو مادرم برای دامادیش آماده کرده بود.
فرشته میدونی چیه؟
قرار بود درس تو که تموم شد؛ بیاییم خواستگاری.
میدونی حسین دوستت داشت؟
میدونی من و حسین راجع به تو چقدر صحبت میکردیم؟ مرتب از تو میپرسید؛ از درست؛ از اخلاقت.
چند بار که تو رو دیده بود شیفتهی حجب و حیا و معصومیتت شده بود.
آخه فرشته تو چرا این قدر خوبی؟
حالا من بدونِ حسین چه کار کنم؟
این همه برای تو و داداشم برنامه داشتم؛ حالا اتاق خالیش و خاطراتش برام مونده.
همه این حرفها را با گریه می گفت و اشک می ریخت.
فرشته از این حرفهای زهرا شوکه شده بود.
"چی می گه این؟
من، حسین.....
وای خدا ....
این چه امتحانیه؟
مگه من چقدر طاقت دارم."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قصل_دوم
#قسمتِ_22
_ای بابا توکه هنوز نشستی؟!
بلند شو بیا این بنده خداها زیرِ پاشون علف سبز شد
_آخه داداش
_ما حرفهامون را زدیم
آخه دیگه نداریم
زود آماده شو بیا .
ببین. نخواستی میگی نه.
پاشو عزیزم پاشو. زشته
فرشته به ناچار از جای بلند شد و چادرش را سر کرد و همراهِ زهرا از اتاق خارج شد.
سرش پائین بود و دلش پر از بغض و غم.
میترسید سرش را بالا کند و بغضش بترکد.
همان طور سر به زیر سلام داد.
و با خانمها که خاله و دختر خاله زهرا بودند احوالپرسی کرد. کنارِ مادرش نشست.
پسر خاله زهرا، جوان برازنده ای بود .
شغل خوبی هم داشت و از نظرِ ظاهری هم ایرادی نداشت.
ولی فرشته اصلا به سمتش نگاه نکرد.
هر لحظه علی را حاضر میدید با آن لبخندِ همیشگی
فرزاد بچهها را هم آورد. طاهره کنارِ مادرش نشست ولی حسین را کنارِ خودش نشاند .
دستان کوچکِ حسین را در دستانش گرفت تا به او بفهماند همیشه کنارشان هست.
و فرشته از مهمانی جز دلهره و نگرانی چیزی نفهمید.
و بالاخره دلهرهاش پایان یافت و مهمانها رفتند و وقتی واردِ اتاقش شد.
به ناگاه سرش گیج رفت و چشمانش سیاهی رفت و جلوی درِ اتاق به روی زمین افتاد.
از آن روز دیگر کسی جرات نمیکرد از خواستگاری و ازدواج با فرشته صحبت کنه
چون بعد از آن جریان کارش به بیمارستان کشیده شده بود و همه نگرانش بودند.
ولی باز هم نگرانی به نداشتنِ همسر و تنها ماندنش بیشتر آزارشان میداد.
ولی فرشته سعی میکرد به آن روز و آن اتفاق فکر نکنه
یعنی یک جوری خودش را به آن راه بزنه ولی کارِ سادهای نبود .
"خدایا! برای من چه سرنوشتی در نظر گرفتی؟
خدایا! دیگه نمیخوام دل ببندم به کسِ دیگهای و دوباره رفتنش آزارم بده.
دلم نمیخواد قلبم را غیر از عشقِ علی پر کنم
خدایا! کمکم کن."
باز فرشته نمیدانست که خدای مهربون براش چه سرنوشتی در نظر گرفته
روزهای آغازِ مدرسه فرارسید فرزاد و زهرا کمک کردند تا بچهها آماده رفتنِ به مدرسه شوند.
حالا دیگه تقریبا نصفِ روز فرشته در خانه تنها بود .
زهرا به مسجد میرفت برای تدریس قران.
مامان که سرش به کارهای خودش گرم بود .
و فرشته گاهی با زهرا میرفت ولی بیشتر تنها توی اتاق بود.
به سفارشِ فرزاد مشغول شد به خواندنِ کتابهای دینی و روانشناسی بود.
و گاهی زهره هم سری بهش میزد
سعی میکرد زندگی آرامی داشته باشد اما مگر میشود
در این دنیا کسی با آرامش کامل زندگی کند.
اصلا این دنیا جای آرامش است؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490