eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای سپهر من رو سرجام میخکوب کرد. _صبر کن گندم! کجا می ری؟ احساس کردم داره بهم نزدیک می شه . برگشتم . چند قدم بهم نزدیک شده بود. دوباره گفت: _گندم معلومه چی داری می گی؟ من باهات صحبت کردم . خودت می دونی که..... وبقیه حرفش را نگفت. بعد رو کرد به بابا . _اجازه می دید ما باهم چند کلمه صحبت کنیم. بابا نگاهی به من انداخت وگفت: _مشکلی نیست . ولی اگه گندم حرفی برای گفتن داشته باشه؟! _ولی من حرف دارم .باید حرفهام و به گندم بگم . اگه اجازه بدید. بابا نگاهی به من کردو گفت: _چی می گی دخترم.؟ تا اومدم.چیزی بگم .سپهر گفت : _حتما حرفهایی هست که باید بگه . نمی دونستم چی بگم . بابا که اصرار سپهر را دید گفت: _اشکال نداره دخترم بگذار ایشون صحبتهاشون کنه . باز هم سکوت کردم . از همین می ترسیدم ، از اصرار سپهر. واینکه نتونم در مقابل اصرار هاش مقاوت کنم . برای منم سخت بود. این همه نکات مثبت سپهر را ندیده بگیرم. خیلی اذیت شده بودم تا تصنیم بگیرم جواب رد بهش بدم. وحالا اون داشت تمام زحمتهای من را هدر می داد. هر چه که یک مرد ایده آل باید داشته باشه ،سپهر داشت. با دستش به حیاط اشاره کرد و من هم آرام راه افتادم.پشتِ سرم راه افتاد و با اجازه ای به بابا گفت و قدم هاش را تند کرد. توی حیاط ایستادم.که به تختِ توی حیاط اشاره کرد. وخودش زودتر رفت نشست . کلافه بود و صورتش را بین دستهاش گرفت ونفسش را با حرص فوت کرد. بعد گفت: _می شه بشینی؟ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
گویی یاد آوری خاطراتِ گذشته قلبش را فشرد. دست روی سینه اش گذاشت. مادربزرگ گفت:" بسه دخترم. این همه سال، همگی بسیج شدیم که تو یادت بره. چرا دوباره یادآوری میکنی؟ نمی خوام ب که باز حالت بد بشه." مادر نفس عمیقی کشید وگفت:"باید یه جایی تموم بشه. این دردی که سالهاست داره آزارم میده. باید بگم تا سبک بشم. کاش همون موقع؛ می ذاشتید گریه کنم. می ذاشتید از ته دل فریاد بکشم. شاید الان این وضعیتم نبود." رو کرد به امید و ادامه داد:" برای هر زنی داشتنِ فرزند، آرزوی بزرگیه. منم خوشحال بودم که دارم بچه دار می شم. گاهی توی تنهاییم، کلی با فرزند توی شکمم، دردِ دل می کردم. خیلی دوست داشتم زودتر دنیا بیاد. تا شاید تنهاییم رو پر کنه. ولی اون روز، وقتی اون حرف هارو شنیدم، با سرعت به طرفِ پله ها دویدم. می خواستم ثابت کنم حرف هاشون دروغه. مامان وبابا از پایین داد زدند."مواظب خودت باش." ولی کو گوش شنوا. پام رو که روی اولین پله گذاشتم، سر خوردم و کف پذیرایی افتادم. فقط دیدم مامانم زد توی سرش و گفت"یا فاطمه زهرا". ولی برای گفتن این حرف ها هم دیر شده بود. خیلی دیر. آخه بچه ام از دستم رفت. به همین راحتی، یادگارِ محمدم رو از دست دادم. فقط و فقط هم خودم مقصر بودم. من اون بچه رو کشتم. من لیاقت نداشتم، فرزند محمد رو بزرگ کنم. محمد رفت. امانتی اش را هم با خودش برد. اون من رو قابل ندونست. بی کس ِ بی کس شدم." دوباره دستهایش را جلوی صورتش گرفت و ناله زد. امید دست روی شانه مادرش گذاشت وگفت:" مامان خودت رو اذیت نکن. دوباره قلبت ناراحت می شه." مادر بزرگ باز جلو آمد و لیوان آبمیوه را جلوی دهان دخترش گرفت. قطره های اشک از چشمان امید بی اختیار می چکید. هیچ وقت فکر نمی کرد، مادری که هر روز یک دست لباس شیک می خرد و هر هفته مهمانی می دهد و مهمانی می رود، این همه غم در دل دارد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490