eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
محسن پوشه را به سمت امید هل داد و سریع از در بیرون رفت. امید سریع پوشه را برداشت و پشت سرش دوید، بازویش را گرفت و گفت: "خواهش می کنم. حداقل بیا باهم بریم." محسن با بی میلی قبول کرد. دوباره به نمازخانه رفت، کتش را برداشت و کارها را بین بچه ها تقسیم کرد و با امید همراه شد. توی مسیر، امید بی آنکه حرفی بزند، مشغول رانندگی بود. نفس عمیقی کشید و احساس سبکی کرد. نگاهی به محسن انداخت که آرام، خیره به روبرو نشسته بود. امید سکوت را با سوال از حال مادر محسن شکست. محسن لبخندی زد و خدا را شکر کرد و گفت که خوب است و گفت که خدا او را رسانده. امید پوزخندی زد و گفت: "چه حرفا می زنی!؟ خدا چی چیه؟ من باهات کار داشتم اومده بودم دنبالت. دیگه خدا و این حرفا چی چیه؟" محسن از شنیدن این حرف کمی جا خورد. به امید نگاهی کرد و با خود اندیشید که چگونه می تواند او را متوجه اشتباهش کند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
آن شب تا دیر وقت بیدار بود و ماند؛ صبح بعد از نماز خوابید و در خواب شیرین بود؛ که صدای زنگ خانه بلند شد؛ از جا بلند شد. از پنجره بیرون را نگاه کرد؛ ولی کسی برای باز کردنِ در نرفته بود؛ به ناچار از جا بلند شد. چادرش را سر کرد و به طرف درِ حیاط رفت. _کیه؟ _منم دردونه. در رو باز کن. _وای فرزاد.... در را باز کرد و خودش را در آغوش فرزاد انداخت. _داداش جان الهی قربونت بشم. چقدر دلم برات تنگ شده. _خواهر گلم. منم دلم تنگ شده . با هم وارد خونه شدند . _فرشته مامان نیست؟! _نه، من بیدار شدم نبود. جایی نمیره؛ حتما مسجده. ساعتی بعد مامان آمد و با دیدنِ فرزاد خیلی خوشحال شد و بعد از ناهار مامان آرام آرام شروع کرد. _فرزاد جان، مادر ان شاءالله که دیگه خدمتت تمام شد؟ _بله مامان جان فعلا در بست درخدمتیم. _قربونت برم مادر . پس دیگه یواش یواش آستینامون رو بالا بزنیم. _مامان تو رو خدا بزار گرد لباسام رو بتکونم. حالا وقت زیاده..... ولی مادر عزمش راجزم کرده بود و برای فرزاد برنامه‌ها داشت. چند روزی می‌شد که از آمدنِ فرزاد می‌گذشت و رفت‌وآمد فامیل و دوست و آشنا..... فرشته مشغولِ خانه داری و پذیرایی از مهمان‌ها بود و همه از بودنِ فرزاد خوشحال بودند و بیشتر از همه مامان خوشحال بود که دیگر خدمتِ سربازیِ فرزاد تمام شده و دردانه‌اش کنارش بود؛ ولی فرزاد تا فرصت پیدا می‌کرد دوباره درپایگاهِ بسیج بود و مسجد. هنوز ده روز از آمدنش نگذشته بود که گفت: _مامان جان با اجازه‌تون من ثبتِ نام کنم برای جبهه _چی؟ فرزاد تو تازه اومدی؛ بسه دیگه... هم داوطلب رفتی هم خدمت سربازی. تو رو خدا فرزاد من برام خیلی سخته روزهای چشم انتظاری و بی‌خبری. _اِه مامان جان،چه حرفیه؟ این همه جوون توی جبهه هستند ، اینها مادر ندارند ؟تازه تا دشمن توی خاکِ ماست من که نمی‌تونم ساکت بشینم. باید از سرزمینمون بیرونشون کنیم. _فرزاد جان من که نمیگم دشمن و بیرون نکنیم؛ ولی تو تازه اومدی، منم آرزو دارم.دلم می‌خواد توی لباس دامادی ببینمت. _ای وَل مامان جان پس به خاطر آرزویِ خودته. _اِه فرزاد جدی می‌گما. _باشه مامان جان، چشم،شما اجازه بده دشمن بعثی رو از سرزمینمون بیرون کنیم.چشم. بهتون قول میدم دیگه هرچی شما بگید. خلاصه هرچه مادر اصرار کرد نتوانست فرزاد را از تصمیمش منصرف کند. "چرا؟! چه خبره توی جبهه ؟! چرا این جوونها آرام‌وقرار ندارند؟! با اینکه ته دلش ناراحت بود؛ ولی وقتی به مادر حسین فکر می‌کرد و مادرهای دیگه، آره فرزاد راست می‌گه باید بره. "🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
توی روزهای پائیزی آرام آرام، درختان رخت رنگی به تن می‌کردند. و انگار حال و هوای همه عوض می‌شد و دوباره یکی یکی پیغامِ خواستگاری می‌آمد و دیگر اهلِ خانه اصرار نمی‌کردند. این اصرار نکردن برای فرشته خوشایند بود اما نمی‌دانم این خواستگار چه اصراری داشت و کی بود که فرزاد با همه مراعاتی که به حالِ فرشته می‌کرد، دربرابرِ این خواستگار نمی‌توانست دوام بیاورد. و به ناچار به سراغِ فرشته آمد. _سلام به به خواهرم پاک غرق مطالعه شده _سلام داداش بفرما _چشم من که فرمائیدم و واردِ اتاق فرشته شد و کنارش نشست. نگاهی به اطر افِ فرشته انداخت که چند کتاب و یک دفترچه بود و فرشته درحالِ نکته برداری . _خب بگو ببینم با این همه کتاب که خوندی چی شدی حالا؟! _مگه قراره چیزی بشم می‌خونم بلکه یه چیزی یاد بگیرم. و البته کمی ذهنم را دور کنم از خاطراتِ علی. که هر بار با به یاد آوردنِ خوبیهاش و خاطره‌هاش غم عالم روی دلم می‌شینه. _غصه نخور عزیزم این روزها هم می‌گذره زیاد به خودت سخت نگیر. خب حالا با یه خبرِ خوش چطوری؟! _چه خبری؟! _یه خبر خوب. می‌دونی فرشته. اصلا دلم نمی‌خواد حالت بد بشه و مثلِ آن شب زهره‌ترکمون کنی ولی چاره ندارم . این یک نفر را هیچ جوره نمی‌تونم ردش کنم . چند وقته انقدر برای دیدنت پافشاری می‌کنه دیگه واقعا کلافه‌ام کرده تورو خدا بگذار بیاد . خودت بگو نه من هم از شرش راحت بشم. _آخه داداش من که جوابم معلومه آخه چرا باید بیاد _می‌دونم عزیزم می‌بینی که این چند وقت هم با اینکه خیلی‌ها پیشنهاد ازدواج دادند بهت چیزی نگفتم ولی این یه نفر هیچ جوره کوتاه نمیاد میگه می‌خواد جواب رد را از زبونِ خودت بشنوه . بگذار بیاد خودت بگو نه . باشه؟ _والله چی بگم داداش. _قربونت برم هرچی دلت خواست بگو. اصلا می‌دونی فرشته دوتا فحشِ آبدار بهش بده . دیگه بره پشتش را هم نگاه نکنه. _باشه اگه شما این طوری راحت میشی. روی چشمم _قربوت برم من خواهر خوبم. تقصیرِ خودته دیگه انقدرخوبی انقدر نجیبی که اخلاق و رفتارت شده زبانزدِ همه دوست و آشنا پس باهاش یه قرار می‌گذارم. بیچاره حتما از خوشحالی بال درمیاره.. برای فرشته هیچ فرقی نمی‌کرد که این خواستگار کیه و فقط شنیدنِ اسمِ خواستگار حالش را بدتر می‌کرد ولی حالا خوشحال بود که خانواده‌اش دیگه اصراری برای ازدواجش ندارند. و از این بابت حالش بهتر بود و بیشتر با بچه‌ها بود. سعی می‌کرد به درس و مشقشون رسیدگی کنه و بیشتر باهاشون باشه. و غصه خوردن و یادِ علی را بگذاره برای وقتِ تنهاییش. بچه‌ها هم از دیدنِ بهتر شدنِ مادرشون خوشحال بودند. ولی جای خالی پدرشون اذیتشون می‌کرد. آن شب بعد از شام فرزاد فرشته را صدا کرد و با هم به اتاق رفتند درِ اتاق را بست و روبروی فرشته نشست. _فرشته جان خواهش می‌کنم از دستم ناراحت نشو و خوب به حرفهام گوش کن. من اصلا دلم نمی‌خواد تو را مجبور کنم که ازدواج کنی. درست هم نیست . ولی خودت هم می‌دونی به علی قول دادم. حرف دلِ تو رو هم می‌دونم . ولی این بار فرق می‌کنه. این بنده خدا خیلی با من صحبت کرده. خودم هم خوب می‌شناسمش. درسته که شاید هیچ وقت هیچ کس مثلِ علی نشه برات. ولی ازت خواهش می‌کنم به پیشنهادِ این بنده خدا فکر کن. فرشته خواهش می‌کنم. به این فکر نکن که یه جوری ردش کنی. البته من بهش گفتم که تو اصلا قصدِ ازدواج نداری ولی دلم نمی‌خواد تو این جوری به قضیه نگاه کنی. باهاش صحبت کن. هر چیزی را که لازمه ازش بپرس. فردا قراره که بیاد چون خوب می‌شناسمش. گفتم صبح بیادکه بچه‌ها مدرسه‌اند. من حرفهاش را شنیدم. پس لازمه تو هم خوب بشنوی . فرشته قول بده. _باشه داداش ولی فقط گوش می‌کنم. توقع دیگه‌ای ازم نداشته باش 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490