#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_24
وقتی به دفتر رسیدند، دکتر تهرانی به استقبالشان آمد. پشت میز نشستند. پوشه جلویشان، روی میز قرار داشت و استاد تهرانی به صندلی پشتی بلندش تکیه داده بود.
امید با پایش ضرب آهنگ می زد و بیتابی می کرد.
نگاهی به چهره آرام محسن انداخت. استاد تهرانی سکوت را شکست و گفت: "من از کارِ شما دو تا سر در نمیارم. نمی فهمم توی مغزتون چی می گذره؟ بالاخره چی کار کنیم؟"
محسن لبخندی زد وگفت: "من که تکلیفم مشخصه. به آقای سلحشور بگید."
امید با حرص به محسن نگاه کرد و گفت: "من که همه چیزو گفتم. تکلیفم هم مشخصه."
بعد از جا بلند شد وگفت: "با اجازه تون. من دیگه باید برم."
استاد تهرانی با اشاره محسن، امید را صدا زد و گفت:" آقای سلحشور، لطفا چند دقیقه صبر کنید."
امید برگشت و با اشاره استاد، دوباره با بی میلی سرِ جایش نشست.
دستهایش را به هم قفل کرد و به محسن خیره شد.
استاد تهرانی گفت: "مشکل شما به دست خودم حل می شه. اصلا یه پیشنهاد خوب؛ هر کدوم از شما این پروژه را برداره نیاز به یک تیمِ همکار داره. خب پس بهتر نیست با هم باشید؟ با هم کار کنید، هم خیال من راحته، هم هر دوتون مشغول می شید؛ چطوره؟"
امید بدون درنگ گفت:" نه نمی شه. هرکسی سلیقه و طرح خودشو داره. بهتره بی خیال من بشید."
محسن لبخندی زد وگفت:" استاد همیشه طرح ها و طرز فکر شما برام ارزشمند و قابل احترام بوده؛ ولی به نظرم امید از من برای انجام این کار، لایق تره."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_24
آن روز در مسجد خانمها همه جمع بودند وتصمیم گرفته بودند برای سلامتی همه رزمندهها آش نذری بپزند.
هرکس کاری می کرد و همه، سخت مشغول بودند. زهرا و فرشته پیاز خرد میکردند.
_زهرا جان قربونت برم اگه برات سخته خودم بقیهاش رو خرد میکنم.
_نه عزیزم این جوری راحتترم .
_زهرا جان آخه اشکات....
_فرشته جون اگه بگم ناراحت نیستم دروغه.از وقتی حسین شهید شده، خونهمون سوتوکوره .مامان و بابا چیزی نمیگن ؛ گریه نمیکنند .
میدونم دوریِ حسین داره عذابشون میده ولی نمیدونم چرا با خودشون این جوری میکنند.فکر کنم مراعات همدیگه رو میکنند.
منم که خیلی تنهام ....
فرشته داداشم خیلی خوب بود؛ خیلی مهربون بود.یه بار حتی یه بار هم یادم نمیاد منو اذیت کرده باشه .
خیلی هوامو داشت خیلی....
_زهرا جان الهی قربونت بشم منم مثل خواهرت .به خدا خوشحال میشم هر وقت دوست داشتی بیا پیشم.
منم بیشترِ وقتها تنهام؛ مخصوصا الان که دیگه درس هم ندارم.
_قربون تو خواهر خوبم بشم .
فرشته جون این جوری میگی بیشتر میسوزم ، آخه قراربود تو همدمِ داداشم بشی.
_نگو زهرا جان ...
خودت میدونی داداشت الان جاش خوبه تو بی قراری میکنی روحش رو عذاب میدی .
_میدونم عزیزم ولی چه کار کنم؟
_کاری نمیشه کرد .فقط صبوری کن عزیزم.صبوری. راستش من به شهدا حسادت میکنم ، میدونی ؟
خوش به سعادتشون که توی جوونی و پاکی از دنیا رفتند.
کاش منم الان شهید میشدم.
کاش منم میدونستم خدا ازم راضیه
همین الان میرفتم.
میترسم زهرا جان روزی که از دنیا میرم گناه کار باشم.
_فرشته عزیزم این چه حرفیه؟
تو مثل فرشتهها پاکی گلم
از تو پاکتر سراغ ندارم.
تو رو خدا این حرف رو نزن .
که صدای مامان بلند شد که گفت:
_دخترا زود باشید .
_چشم مامان .
آش آماده شد و هر کدوم از خانمها سینی به دست به طرفی میرفتند که زهرا خانم گفت:
_فرشته عزیزم این ظرفِآش رو بیزحمت ببر برای آقای سلامی . وسایلاش رو از معازه آنها خریدکردیم.تازه رشتههاش رو هم نذری داد.
_چشم زهرا خانم.
و با شنیدن اسم آقای سلامی دوباره تپش قلبش بیشتر شد .
چرا؟
ظرف آش رابرداشت و به طرف مغازه رفت.
وقتی وارد مغازه شد انگار کسی نبود .
سلام داد، صدایی نیامد .
جلوتر رفت با صدای بلند تر سلام کرد .
_آقای سلامی نیستید؟
که یک مرتبه صدایی از پشت پیشخون آمد .
و فرهاد سرش را بالا آورد گفت:
_بله بفرمایید....
"چی؟ این اینجا چه کار می کنه؟
خدایا! کمکم کن "
قلبش داشت ازسینه بیرو ن میزد.
"خدایا! حالا چه کار کنم."
و شوکه به فرهاد نگاه میکرد.
_ببخشید خانم ترسوندمتون؟
_چی؟ نه نه، براتون آش آوردم.
_ممنون لطف کردید.
و فرشته ظرفِ آش را روی پیشخوان گذاشت و سریع برگشت.
"ای خدا قربونت برم حالا چه کار کنم؟
این کِی برگشته ؟
ای وای....."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_24
همه صحبتها و تعریفهای فرزاد هم نتونسته بود ذرهای فکر فرشته را درگیر خواستگار ناشناخته کنه .
فقط و فقط به جواب منفی فکر می کرد و نیاز داشت با خدای خودش خلوت کنه
آن شب هم سجاده بود و ذکر و دعا و خلوت با خدایی که این تقدیرات را برایش رقم زده بود
صبح بعد از صبحانه طاهره کنارش نشست و بوسهای به گونهاش زد و آهسته گفت: مامان جان باز هم ناراحتی؟!
_نه دخترِ گلم خوبم
_خدارا شکر
و حسین گفت: مامان جان اگر کاری نداری ما بریم؟!
_نه عزیزم کاری ندارم برید دایی و بچهها منتظرند.
مواظب خودتون باشید و روی هردوشان را بوسید.
با رفتنِ بچهها یکباره به یادِ حرفهای فرزاد و آمدنِ خواستگار افتاد.
از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت.
که زهرا گفت: فرشته جان من فعلا هستم.
می دانم دیشب نخوابیدی .
برو یک کم استراحت کن
_ممنونم زهرا جان ولی نمیشه که
_چرا خوبم میشه
من هستم نگران نباش
_قربونت برم من
آخه خوابم نمیبره.
_میدونم .
خوب برو یک کم به خودت برس .
مثلا مهمان داریم
_تو رو خدا زهرا
_باشه اصلا برو پیشِ مامان بشین
خودم همه چیز را ردیف میکنم .
امروز کلاس و سپردم به حاج خانم
میمانم خانه تا تو خیالت راحت باشه
عقربههای ساعت آن روز انگار خیالِ حرکت کردن نداشتند.
زهرا همچنان مشغول در آشپزخانه بود.
و فرشته و مادرش درحالِ بافتنِ لباس برای روزهای سردِ زمستانی برای بچهها.
که صدای زنگ در بلند شد.
زهرا چادرش را سر کرد و رفت در را باز کند.
فرشته و مادر هم چادرشان را سر کردند و وسایل بافتنی را جمع کردند که زهرا وارد شد وگفت:
فرشته جان مهمانمان داخِل نمیآیند .
میگن اگه بشه شما بری بیرون، توی حیاط باهاتون صحبت کنند.
_یعنی چی؟!
_آخه امروز آمده فقط با خودت صحبت کنه .
برو ببین بنده خدا چی میگه.
_اره مادر جان قبلا با من و فرزاد صحبت کرده. برو عزیزم ببین حرفش چیه که اینقدر اصرار داره باهات صحبت کنه.
و فرشته با اکراه و ناراحتی چادرش را مرتب کرد و به سمتِ حیاط رفت.
با تعجب نگاه کرد به مردی که پشتش به او بود که با صدای بسته شدن در به سمتش چرخید .
_سلام فرشته خانم
_چی؟؟ شما؟!
با دیدنِ مردی که روبرویش بود بهت زده ایستاد و قدرتِ حرف زدن نداش که صدای زهرا او را به خودش آورد.
_فرشته جان بیزحمت آقای سلامی را تعارف کنید روی تخت بنشینند.
این طوری که بد است و سینی چای را به طرفِ تخت برد.
_بفرمایید آقای سلامی حدِاقل روی تخت بنشینید.
_ممنونم لطف کردید.
فرشته که به خودش آمد.
با تعجب به فرهادی نگاه میکرد که نگرانی و اضطراب از چهرهاش نمایان بود.
همان فرهاد با همان چشمهای سبز و صورتِ کشیده و جذاب و مثلِ همان وقتها شیک پوش.
وای یعنی این خواستگارِ سمِج فرهاد بود.
مگه میشه؟!
_بفرمایید فرشته خانم.
فرشته خودش را جمع و جور کرد و سرش را پائین انداخت.
کاش فرزاد بهم میگفت خواستگارم فرهاده ولی من اصلا نپرسیدم.
حالا چه کار کنم؟ یعنی چی میخواد بگه؟
آرام به سمتِ فرهاد رفت که کنارِ تخت بیصبرانه منتظرش بود.
_بفرمائید
_ممنونم
زیاد مزاحمتون نمیشم .
فرزاد یه صحبتهایی کرد ولی خواستم حرفهام را به خودتون بگم.
حرفهایی که چند سال است توی دلم مونده و نتونستم به کسی بگم ولی بعد از این همه سال.
حق دارم دردِ دلم را به شما بگم.
لطفا اگر با حرفهام ناراحتتون میکنم
منو ببخشید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490