#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_26
این اتفاق برای هردوشان خوشایند بود. هم امید از برزخی که داشت نجات پیدا می کرد و هم محسن می توانست کمک خرجی داشته باشن.
کمی صحبت کردند و قرار شد محسن به دانشگاه برگردد و کارهای بسیج را سامان بدهد و عصر مجددا جلسه ای داشته باشند و برای اجرا، برنامه ریزی کنند.
نزدیکی های غروب جلسه شان تمام شد. از ساختمان بیرون آمدند. هوا رو به خنکی می رفت و با این اتفاقی که پیش آمده بود، حس خوبی به امید می داد. ریه هایش را از اکسیژن پرکرد و نفس عمیقی کشید و لبخند کوچکی روی لب هایش نشست.
محسن پشت سرم بیرون آمد و دستش را روی شانه او گذاشت و پرسید: " چه طوری؟"
امید آرام برگشت. دست محسن را از شانه اش برداشت و با هر دو دستش به گرمی فشرد و گفت: "بهتر از اونی که فکرشو بکنی."
محسن خندید و گفت: "خوب خدارو شکر. از فردا خیلی کار داریم رفیق، بهتره امشب حسابی استراحت کنی. صبح می بینمت."
خدا حافظی کرد و خواست برود که امید صدایش کرد و گفت که او را به منزل می رساند. محسن ابتدا قبول نکرد؛ اما در برابر اصرارهای امید، نتوانست مقاومت کند.
مسیر طولانی بود ولی امید سرحال و سرخوش، رانندگی می کرد.
هنوز مدتی نگذشته بود که با انگشتش دکمه دستگاه پخش اتومبیل را فشرد و آن را روشن کرد.
موسیقی بلند شد و به دنبالش صدای خواننده زنی در فضای اتومبیل پیچید. محسن انگار آب جوش رویش ریخته باشند! آرام گفت: "ببخش امید جان، مردونه شو نداری؟"
بعد با لبخند به پخش، اشاره کرد. امید منظورش را فهمید؛ خم شد و دستگاه را خاموش کرد. از حرف محسن خنده اش گرفت. محسن هم خندید و تا رسیدن به خانه با هم صحبت کردند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_26
حدسِ فرشته درست بود. زهرا خانم و همراهش (خانم رسولی) وارد شدند و با تعارف مامان نشستند.
فرشته برای درست کردن چای به آشپزخانه رفت. در دلش غوغایی بود. وای از دستِ این زهرا خانم، راه به راه براش خواستگار میاورد. تا حالا که به بهانه درس همه را رد کرده بود،
ولی حالا دیگر چه؟ اگه مامان و بابا قبول کنند،؟ وای باید چه کار کند؟
از دلِ فرهاد هم خبر نداشت...
"خدایا! اگه فرهاد منو نخواد چی؟ نه، امکان نداره. اون خواب، اون آیهی قرآن، وعدهی خدا حقه. حتما من به آرزوم میرسم. پس باید با یه بهونهای این خواستگار رو هم رد کنم. خدایا! کمکم کن. "
صدای گریه بهار بلند شد و فریبا دختر قشنگش را بغل کرد و به آشپزخانه آمد.
_فرشته داری چه کار میکنی؟ یه ساعته توی آشپزخونهای.
_منتظرم سماور جوش بیاد.
_چرا نمیای بشینی زشته.
_آخه کار دارم.
_فرشته! من که میدونم تو چته؟ بهتره بیای بشینی.
_باشه الان میام.
با ناراحتی از آشپزخانه بیرون رفت و زهرا خانم با خوشحالی گفت:
_فرشته جان بیا پیشِ من بشین.
_چشم...
وقتی کنار زهرا خانم نشست، متوجه سنگینی نگاه خانم رسولی شد.
"خدایا خودت به خیر بگذرون".
آن شب فریبا و بهار مهمان اتاق فرشته بودند.
و فرشته دوباره دلآشوب و بیقرار،میاندیشید که این بار چه بهانهای بیاورد.
_فرشته بیزحمت کیفِ بهار رو بده.
_بفرما خاله به قربون بهار خانم.
_دیگه باید بخوابه. امروز حسابی بازی کرده.
_نه نمیخوابه، دلش برای باباش تنگ شده.
_آره والله! فرشته دعا کن فردا کارش ردیف بشه برگرده.
_انشاءالله، کاش همین جا این کارها رو انجام میدادن.
_آره دیگه، حامد مجبور شده به خاطر پای مصنوعی جدیدش تا تهران بره.
_پای قبلی خیلی اذیتش میکرد، خداکنه این یکی خوب باشه.
_خیلی ازش تعریف کردن. توکل به خدا. با اون قبلی کار کردن براش سخت بود. حتما این بهتره. راستی فرشته امشب که اینجا هستم،
مامان ازم خواست باهات صحبت کنم.
_راجع به چی؟
_یعنی تو نمیدونی؟
_فریبا تو رو خدا ولم کن.
_یعنی چی فرشته ؟ تو داری مامان و بابا رو نگران میکنی. چرا هی بهونه میاری؟ این همه خواستگار خوب. دیگه چی میخوای؟
_فریبا یه خواهشی کنم؟ منو بیخیال بشید. بابا بذارید زندگیمو کنم. مگه بودن من توی این خونه کسی رو آزار میده؟
_الکی حرف نزن. میدونی که مامان و بابا،تو رو خیلی دوست دارن. حتی از من هم بیشتر. از بچگیمون همینطور بوده. حالا برای من از این حرفا نزن. راستش رو بگو. چرا خواستگارهات رو رد میکنی؟
_راستش من اصلا قصد ازدواج ندارم، همین. بابا نمیخوام ازدواج کنم...
_خیلی خوب واسه من آبغوره نگیر. بسه تو رو خدا. بهار رو ترسوندی.
_الهی من فدای بهار خانم هم بشم.
_ولی فرشته جواب منو ندادی. من تا نفهمم تو چته دست بردار نیستم.
_وای نه نه تورو خدا...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_26
در آن لحظه گذرِ زمان از دستِ فرشته در رفته بود و هاج و واج به حرفهای فرهاد گوش میداد.
و باورِ این که فرهاد هم عاشقش بوده و تمام آن روزها و شبها که به فرهاد فکر میکرده
فرهاد هم به او فکر میکرده؛ واقعا براش سخت بود.
تمامِ این سالها چرا فرهاد سکوت کرده؟!
و خوش به حالِ فرهاد که الان راحت و بیپروا از عشقِ و فراق میگفت
حرفِ دلش را میزد.
فرشته حسرت میخورد که این همه سال نتوانسته حرفِ دلش را به کسی بگوید
و البته در زندگی با علی همه آن عشق را به فراموشی سپرده بود ولی الان که فرهاد کنارش نشسته و راحت از عشقِ پنهانش میگوید.
باز فرشته نمیتواند حرفی بزند یعنی توی آن سالها هردو عاشق و دلسوخته و دور از هم چرا؟!
هرچه فرهاد میگفت سؤال های بیشتری در ذهن فرشته نقش میگرفت که هنوز قادِر به پرسیدن نبود.
دلش میخواست بگوید هر آنچه در ان سالها از خدا خواسته بود
خوابش را، استخارهاش را، دعاهای نیمه شبش را، التماسهایش به خدا را ....
ولی نمیتوانست به مردی نامحرم و غریبه از رازِ دلش بگوید.
رازی که سالها در سینه مدفون کرده بود.
البته نمیخواست یادِ علی را از خاطرش ببرد و برایش سخت بود بعد از آن زندگی عاشقانه با علی
بخواهد دیگری را شریک زندگیش کند و به دیگری عشق بورزد.
شنیدنِ این حرفها، الان توی این موقعیت برای فرشته خیلی سخت بود.
احساس میکرد حالش داره هر لحظه بدتر میشه.
و تمام گذشته، شبهای دعا، تنهایی، علی و عشقش و رفتنِ علی ...
همه همه جلوی چشمش رژه میرفت احساس کرد قلبش داره از تپش میایسته .
و دیگه توان شنیدن نداره.
حرفهایی که باورش براش سخت بود.
الان دیگه وقتِ گفتنش نبود.
کاش فرهاد همان سالها این حرفها را میزد
کاش همان موقع به خواستگاری میامد
کاش....
ولی الان دیگه جایی نداره گفتنِ این حرفها الان دیگه خیلی دیره ..
سرش داشت گیج می رفت و بغض گلوش را میفشرد.
چاره ای نداشت .
از جایش بلند شد.
_ببخشید آقای سلامی
برادرم نظرِ من رو بهتون گفته.
شرمنده من قصدِ ازدواج ندارم.
_ولی حرفهای من هنوز تمام نشده.
خواهش میکنم لااقل بگذارید همه اون چیزی را که توی دلم هست را بهتون بگم .
حرفهایی که این چند ساله توی دلم مونده.
_شرمنده
دیگه نمیتونست این حرفها را بشنوه
هر آن ممکن بود اشکش سرازیر بشه .
رویش را از فرهاد گرفت و به طرفِ خانه رفت
فرهاد انگار متوجه حالِ خرابِ فرشته شد .
_باشه هرچی شما بگی .
ولی خواهش می کنم بگذارید باز هم بیام .
فرشته خانم.....
و فرشته سرِ جایش میخکوب شد و متعجب از لحنِ التماسآمیزِ فرهاد.
_فرشته خانم
من نمیتونم بدونِ شما زندگی کنم تا الان هم خیلی عذاب کشیدم
خواهش میکنم
اجازه بدید یه بارِ دیگه بیام
و فرشته با زحمت آبِ دهنش را قورت داد و گفت:
_با فرزاد هماهنگ میکنم
_ممنونم لطف بزرگی به من میکنید
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490