#گندمزار_طلائی
#قسمت_304
از قادر خدا حافظی کردم واز ورودی زنانه وارد شدم.
مادر احمد؛ با خوشرویی از من استقبال کرد.
خودم را که معرفی کردم؛ بیشتر ذوق کردو گفت:
_تعریف شمارا خیلی شنیدم. خوشحالم که از نزدیک می بینمتون.
از حرفش تعجب کردم.😳
مرا به گوشه ای از سالن که دخترش و دیگر اقوام داماد بودند راهنمایی کرد.
بعد از احوالپرسی کنارشان نشستم.
برام تازگی داشت؛ عروسی داخل سالن.
با دقت همه جارا برانداز می کردم.
سالن کوچکی بود. ومراسمِ ساده وبدونِ آهنگ.
مشغول برانداز کردنِ اطراف سالن بودم که معصومه؛ خواهر احمد؛ دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
_خیلی خوشحالم شما هم تشریف آوردید.تعریفتون را زیاد شنیده بودم.
البته ماهم عروسی شما دعوت بودیم ولی نشد که بیایم.
لبخندی زدم و گفتم:😊
_منم خوشبختم از آشناییتون.
_راستی گندم خانم؛ نشد که ما به دیدنتون بیایم؛ ولی شما هر وقت تنها بودی حتما بیا پیشِ ما.
_ممنون.
_ما اهل تعارف نیستیم. خوب می دونم تنهایی چقدر سخته. احمد هم هر وقت نیست. ما دورِ مامانم جمع می شیم تا تنها نباشه.
_احمد آقا هم مأموریت می ره ؟
_بله احمد وآقا قادر؛ همیشه شیفتشون و مأموریتشون باهم دیگه است.
یک دفعه از دور دستش را برای عروس تکان داد و گفت:
_بیا بریم به زن برادرم معرفیتون کنم.
پاشدم و باهم پیشِ عروس رفتیم.
یه دخترِ خوب و مهربون مثلِ معصومه.
با خوشرویی باهام احوالپرسی کرد و کنار خودش جابازکردو من ومعصومه نشستیم.
بعد هم با معصومه بگو بخند کردند.
و حواسشون هم به من بود که بهم خوش بگذره.
باورم نمی شدبه این راحتی باهم صمیمی بشیم.
وخوشحال بودم که توی این شهر؛ دور از خانواده ام دوستانِ خوبی پیدا کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون