#گندمزار_طلائی
#قسمت_305
کنارِ خانواده احمد خیلی بهم خوش گذشت.
موقع خدا حافظی ، بهار گفت:
_گندم جان حتما بیا خانه ما؛ تنها نمون 😊
منم تشکر کردم و خداحافظی کردم.
قادر بیرون منتظرم بود.
با دیدنم به طرفم اومد و دستم را گرفت و به طرف ماشین رفتیم.
وقتی سوار شدیم، نگاهی بهم انداخت و گفت:
_خوبی؟😊
_ممنون خوبم.
_خوش گذشت؟
_وای آره! چقدر خوب ومهربون بودند.😊
_خدا راشکر که بهت خوش گذشته.😊
لبخند زدم و ازش تشکر کردم.
چند روز بعد؛ از قادر خواستم که احمد وبهار را دعوت کنیم.
او هم قبول کرد. وبرای آخر هفته دعوتشون کردیم.
بهار خیلی مهربون و خوش اخلاق بود. کنارش احساس خوبی داشتم.
کم کم رفت وآمد هامون بیشتر شد.
گاهی آنها می آمدند و گاهی ما می رفتیم.
گاهی هم بهار و معصومه باهم می آمدند و باهم بیرون می رفتیم.
دیگه احساس غربت نداشتم.
یواش یواش احساس می کردم که خانواده جدیدی پیدا کرده ام.
تابستان نزدیک می شدو روزهای گرم وطولانی در راه بود.
دوباره قادر و احمد باید به مأموریت می رفتند.
ومن باز باید تنها می ماندم.
قادر خوب می دانست که من از بچگی از تنهایی و تاریکی می ترسم.
برای همین من را به روستا برد.
تا چند روزی را که نیست، تنها نباشم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون