#گندمزار_طلائی
#قسمت_310
قادر خوب می دونست که من ازتنهایی وتاریکی می ترسم.
ولی چرا دیر کرده بود؟
داشتم از دستش دلخور می شدم.
تمامِ چراغ ها را روشن گذاشته بودم. در را قفل کرده بودم و روبروی در کنار گوشی تلفن نشسته بودم. چشمم به در بود و گوشم به زنگِ تلفن. ولی خبری نبود.
از ترس نمی تونستم پلک بزنم ساعت از 12 شب گذشته بود و خبری ازش نبود.
دلم می خواست به یکی زنگ بزنم و صحبت کنم تا ترسم کمتر بشه. ولی آن موقع شب؛ نمی شد. حتما همه خواب بودند.
با ترس ولرز از جام پاشدم و رفتم آشپزخانه و یک کاردِ بزرگ برداشتم و آوردم. محکم توی دستم نگهش داشتم.
وزل زدم به در. چراغ های حیاط را هم روشن گذاشته بودم.
با کوچکترین صدا از ترس جیغ می زدم.
خیلی حالم بد شده بود.
عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد. پلکهام روی چشمهای خسته ام می افتاد ولی با قدرت بیشتر بازشون می کردم. و دقیق تر به بیرون خیره می شدم.
جنگیدنِ با چشمهای خسته ام کار سختی بود.
ولی باید بیدار می موندم.تا اتفاقی برام نیفته. خیلی می ترسیدم.
اگر خوابم می برد ودزد می اومد چی؟😱
یواش یواش نگرانی برای قادر جاش را به دلخوری داد.
فکر وخیال های منفی به جونم افتاد و دلخور شدم از قادر که چرا به فکرم نیست؟چرا من را تنهاگذاشته؟
دلم می خواست داد بزنم وگریه کنم😩
ولی نمی شد باید حواسم را جمع می کردم و گوشم را تیز می کردم.
یک دفعه سایه ای را حس کردم. که بهم نزدیک می شد و بعد انگار کسی به طرفم اومد نمی دونم چرا همه جا تاریک شده بود. شوکه شدم نفسم بند اومد. می خواستم فریاد بزنم ولی نمی تونستم.
یک دفعه احساس کردم دستی روی شانه ام نشست و تکانم داد.
یکباره صدام آزاد شد و جیغ کشیدم.
و پشت بندش زدم زیر گریه . با صدای بلند.
که صدای قادر را شنیدم:
_گندم جان منم نترس عزیزم.
باورم نمی شد قادر بود.حتما خوابم برده بود.
آرام کنارم نشست و سرم را به سینه اش چسباند و نوازشم کرد.
وگفت:
_نترس عزیزم منم. ببخش که تنهات گذاشتم.
ولی من فقط گریه می کردم.😭😩
نمی دانم چقدر طول کشید تا آرام بشم.
دلم می خواست سرش فریاد بزنم. بهش مشت بزنم. اصلا قهر کنم .
ولی نمی شد.
آنقدر که قادر خوب ومهربون بود.
و آنقدرکه عذر خواهی کرد. دیگه نتونستم.حرفی بزنم. ودلم نیامد ناراحتش کنم.
آن روز صبحانه را قادر آماده کردو کنارم نشست ومجبورم که صبحانه بخورم.
بعد از صبحانه گفت:
_نمی خوای بپرسی چرا دیر اومدم؟
سرم را به نشانه نه تکان دادم.
خندید و گفت:
_یعنی این قدر از دستم ناراحتی؟
حتی نمی خوای باهام حرف بزنی😊
آره گندم؟قهری باهام 😊
نتونستم مقاومت کنم جلوی این همه خوبیش و لبخند زدم و گفتم:
_نه عزیزم قهر نیستم. ولی دیگه تکرار نشه 😊
_چشم عزیز دلم. مطمئن باش.
ولی دیشب ...
یک دفعه سرش را پائین انداخت و آهی کشید ..
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون