eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
احساس کردم.که از یه چیزی ناراحت شد. دستم را روی دستش گذاشتم وگفتم: _قادر جان اگر ناراحتت می کنه؛ چیزی نگو. نیازی نیست بگی. همینکه الان کنارمی برام یه عالمه ارزش داره. نگاهی بهم کردو گفت: _ممنونم که این قدر خوبی گندم جان. راستش ناراحتیم از یه چیزه دیگه است. دیشب شب سختی را گذراندم. آخه یکی از بچه ها سرِ پست مورد حمله قرار گرفته بود ومتأسفانه بد جور زخمی شده بود. من شیفتم تمام شده بودو داشتم می اومدم خانه ولی وقتی این خبر را دادند؛ نتونستم طاقت بیارم و همراه بچه ها رفتیم بالای سرش.تا کارهای انتقالش به بیمارستان و بستری شدنش را انجام بدیم دیر شد. خواستم بهت زنگ بزنم گفتم خوابی. با زنگ من بدتر از خواب می پری و می ترسی. دلم پیشت بود. ولی نمی تونستم آنها را تنها بگذارم.گندم جان دوستم که تیر خورده؛ زن وبچه داره. تازه بچه اش دنیا اومده. همیشه ازبچه اش برامون تعریف می کنه. خیلی نگرانِ خانواده اش هستم.😔 یک آهی کشیدم و بعد فکری کردم و.گفتم: _خب اگر اشکال نداره بریم پیش خانواده اش؟ _نه نمی شه. فعلا بهشون چیزی نگفتند. باید صبر کنیم. یک آن دلم هری ریخت. اگر این اتفاق برای قادر من بیفته چی؟ چهره ام در هم شد. و رفتم توی فکر. که باصدای قادر به خودم اومدم. _نگران نباش. ان شاءالله خوب می شه. دکترها دیشب زود به دادش رسیدند. بعد لبخند زدو گفت: _حتما این آخر هفته باید بریم روستا. خیلی دلم تنگ شده😊 از این که بی مقدمه این حرف را زد تعجب کردم. ولی همیشه موقعی که پکر بودم؛ حال وهوام راعوض می کرد. چند روز بعد به ملاقات قاسم رفتیم. خدا را شکر به خیر گذشت و حالش بهتر شده بود. با دیدنِ مریم و دختر کوچولوش؛ نگرانی من برای قادر بیشتر شد.😔 می دونستم همه چیز دست خداست؛ ولی ته دلم نگران بودم. آخر هفته قادر خیلی زودتر برگشت خانه. هوا خیلی گرم شده بود. مامانم یا لیلا اگر چیزی نیاز داشتند به ما تلفن می زدند و براشون خرید می کردیم و می بردیم. آن روز هم کمی خرید کرده بودیم. دستِ قادر دادم تا توی ماشین بگذاره. ولی انگار قادر چیزهای دیگه ای هم خریده بود. منم سوال نکردم. چون از قبل بهم اطلاع داده بود؛ آماده بودم وسوار شدم وراه افتادیم. مثلِ همیشه تا اونجا گفتیم وخندیدیم. اصلا مسافت یک ساعته را حس نکردم. وقتی رسیدیم. وسایل مامانم را داد دستم ومن در زدم و دخترها در را باز کردندو رفتم داخل. قادر هم وسایل مامانش را برده بود. و کمی بعد از من آمد. بابا من را از خودش جدا نمی کرد. آنقدر قربون صدقه ام می رفت که دیگه خجالت می کشیدم. مامان هم که همیشه با غذای خوشمزه منتظرمان بود. وعده ی اول باید خانه ما بودیم. و وعده بعد خانه قادر. وهمیشه گلین خانم ولیلا می اومدند استقبالمون و دیدنِ من. همیشه خجالت زده ی محبتشون بودم. آن شب همه دور هم جمع شده بودیم توی حیاط. مامان زیر انداز بزرگی اندخته بود. خانواده قادر هم آمده بودند. بعد از شام؛ یک دفعه قادر پاشد. با تعجب بهش نگاه کردم که لبخندی زد و رفت بیرون. دلم به شور افتاد. تقصیر خودم نبود. هر وقت از جلوی چشمم دور می شد نگران می شدم. سعی کردم به روی خودم نیارم. چند دقیقه بعد؛ دوباره برگشت. باورم نمی شد😳 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون