#گندمزار_طلائی
#قسمت_312
وقتی جعبه کیک و کادو را دستش دیدم.
از تعجب دهانم باز ماند😳
اصلا یادم نبود تولدمه. آن وقت قادر با اون همه کار و درگیری؛ چطور یادش بود و تازه این برنامه را هم تدارک دیده بود.
با ورود قادر به حیاط؛ همه شروع کردندبه دست زدن و سرود تولدت مبارک را خواندن.
واقعا غافلگیر شده بودم. به طرفم اومد و جعبه کیک وکادو را جلوی من گذاشت و گفت:
_تولدت مبارک گندمِ من😊
خوب می دونست این طور گفتن اسمم چه اثری روم داره.
سالها با حسرتِ شنیدن این کلمات؛ منتظرِ بابا بودم وحالا هم بابا هم قادرمن را "گندمِ من" صدا می کردند😊
آن شب دور هم گفتیم خندیدیم وقتی نوبت به خوردن کیک رسید؛ من یک قطعه کوچیک برداشتم و چون سیر بودم کمی خوردم و بقیه اش را گذاشتم برای بعد.
مامان وبابا و خانواده قادر هم برام کادو گرفته بودند.
همه می دانستند چه خبره غیر از خودم 😊
فردای آن روز از پنجره اتاق گندمزار را نگاه می کردمِ رنگ زرد و طلائی گندمزار برام یاد آور خاطره تولدم بود.
از وقتی از گندمزار دور شده بودم. انگار از خاطراتم هم دور شده بودم.
خاطراتِ تلخ وشیرین سالهای تنهایی.
که بعضی هاش را دلم می خواست فراموش کنم. برای همیشه .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون