#گندمزار_طلائی
#قسمت_327
از وقتی که فهمیدم یه مهمان توراهی داریم؛ فقط به یه دختر خوشگل فکر می کردم. وقادر هم خیلی خوشحال بود.
روزی که به تشخیص سونو گرافی مطمئن شدیم بچه مون دختره؛ هر دو سر از پا نمی شناختیم.😍
قادر می گفت:
_باید جشن بگیریم و همه را دعوت کنیم.باید شام بدیم. شیرینی بدیم.
ولی از یک طرف هم هر دو شرم داشتیم.
که این مسئله را عنوان کنیم.
وقتی هم که رفتیم روستا؛ کلی شیرینی خریدیم. ولی نگفتیم به چه مناسبت.
اما همه خودشون فهمیدند. از چهره های بشاشِ ما.😍
والبته همه هم کلی ذوق کردند. ومی شنیدم که خانواده قادر بابت اسمِ بچه، باهم پِچ پِچ می کردند. ولی به روی خودم نمی آوردم.
آخه از روزِ اولی که گفتم دختر.
قادر گفت:
_زینب 😊
ومن هم قبول کردم.
روزها به سرعت می گذشت.
وما منتظرِ زینب بودیم.
چند بار قادر برای مأموریت رفت. ولی به برکتِ تلفنِ همراه راحت تر و بیشتر تماس می گرفت و حالمون را جویا می شد.
هر بار من به روستا می رفتم و چند روزی گه قادر نبود آنجا بودم.
و خوش به حالِ خانواده هامون می شد.
مامانم و آبجی فاطمه وگلین خانم و لیلا ؛ دوره ام می کردند و هر کدام از تجاربشون می گفتند و انواع واقسام غذا ها وخوراکی ها را برام آماده می کردند.
اما روزی که باید همه باشند؛ هیچ کدام نبودند.
روزی که به اندازه تمام عمرم بهم سخت گذشت 😔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون