#گندمزار_طلائی
#قسمت_328
هیچ وقت یادم نمی ره.
آن روز تنها بودم. قرار بود هفته بعد زینب به دنیا بیاد.
وما برنامه ریزی کرده بودیم که؛ مامان و بابا بیان پیشم. بابا هم ماشین خریده بود و بیشتر بهم سر می زدند.
آن روز هم تازه از پیشم رفته بودند.
آمدند و برای زینب یه کم.وسیله خریدند و توی اتاق چیدند. هر چند قادر اصرار داشت که خودمون باید همه وسایل بچه را بگیریم و البته بیشتر وسایل مورد نیازرا تهیه کرده بودیم. ولی بابا و مامان هم امدند و یک مقداروسیله خریدند و با ذوق و شوق توی اتاق چیدند.
منم که دیگر سنگین شده بودم؛ برام سخت بود کاری انجام بدم.
دو روزی پیش ما بودند و برای انجام یک سری از کارهای مزرعه رفتند. تا دوباره برای هفته بعدش بیان و کنارمون باشند.
بعد از رفتنشون من که از تنهایی وبی کاری کلافه شده بودم؛ به اتاق رفتم و کمی وسایل را جا به جا کردم.
دلم می خواست؛ به سایقه خودم بچینم.
هر کدام از وسایل و اسباب بازی هارا که برمی داشتم؛ کلی بر انداز می کردم وقربان صدقه دخترم می رفتم و بعد می گذاشتم سر جاش.
آخه جلوی مامان وبابا؛ روم نمی شد این کارها را کنم.😊
خیلی دوست داشتم دخترم را زودتر ببینم.
دیگه تقریبا هر شب خوابش را می دیدم.
و با وجودی مالامال ازحسِ شیرینِ مادری ؛ از خواب بیدارمی شدم.
هرچند که مرتب کمردرد داشتم و شبها را کامل وراحت نمی تونستم بخوابم.
ولی همان چند لحظه که می خوابیدم.
فقط با زینبم بودم.😊
تا اینکه آن روز؛ آنقدر غرقِ در لذت بردن از وسایلِ زینب شدم که یک لحظه فراموش کردم.که نباید وسیله سنگین بلند کنم.
و رختخوابی را که گوشه اتاق بود؛ بلند کردم تا توی کمد دیواری جا بدم.
بلند کردنِ رختخواب همان و دردِ شدیدِ کمرم همان 😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون