#گندمزار_طلائی
#قسمت_336
کارها زودتر از آنچه که فکرش را می کردم پیش رفت و ما آماده رفتن شدیم.
خانواده هامون خیلی سخت راضی به رفتنِ ما شدند. مخصوصا بابا؛ که نمی تونست از ما دل بکنه.
ولی قادر قول داد که زود به زود به دیدنشون بیایم.
برای من هم خیلی سخت بود.
ولی انگار در تقدیر من تنهایی وبی کسی نوشته شده بود.😔
به سختی خودم را کنترل کردم که جلوی مامان و بابا اشک نریزم.
ولی وقتی ازشون جدا شدیم و راه افتادیم؛ هنوز چند متری از روستا دور نشده بودیم که نا خدا گاه اشکم راه افتاد و هق هقِ گریه ام بلند شد.
قادر ماشین را نگه داشت و گفت:
_گندم جان اگر می خواهی بیتابی کنی؛ بهتر اصلا نریم؟
اشکهام را پاک کردم و گفتم:
_نه. بیتابی نمی کنم.
_ببین عزیزم من نمی خوام تو آنجا ناراحت باشی. دلم می گیره اگر هر بار بیام خانه و تورا ناراحت ببینم.
می خوای برگردیم. توبمون روستا من تنها می رم؟
تا این را گفت، یادِ دفعه های قبل افتادم و گفتم:
_نه قادر جان؛ قول می دم که بیتابی نکنم. دلم می خواد کنارت باشم.
_هر طور که تو راحتی. ولی بهت قول می دم هر زمان دلتنگ شدی حتما میارمت پیش خانواده ات. نگران نباش.
_ممنونم. 😊
من به قادر اعتقاد داشتم و مطمئن بودم که کنارش بهم سخت نمی گذره.
وآنقدرمهربون بودکه کنارش احساسِ دلتنگی و غربت نکنم.
ولی برای اولین بار که تا این اندازه از خانواده ام دور می شدم.😔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون