#گندمزار_طلائی
#قسمت_338
با اینکه خیلی خسته بودم، ولی نتونستم راحت بخوابم.
فکرم درگیر بود که در این غربت چه در انتظارِ ماست؟
هوای این شهر مرزی از هوای تابستانی شهرِ خودمان؛خنک تر بود.
صبح که برای نماز پاشدیم؛ اول از همه پنجره را باز کردم و دوباره اطراف را نگاه کردم.
باز هم برایم دلگیر بود.
ولی نخواستم قادر را ناراحت کنم.
"اگر مردِ من برای دفاع از مرز و بومِ کشورم، از خانواده و راحتی خود گذشته؛ دلیلی ندارد که من با آمدنم
به جای همراهیش، مرتب باعثِ نگرانیش باشم. پس باید قوی باشم و با صبوری؛ همراهیش کنم در این هدف والایی که دارد.,"
پس لبخند به لب، نگاهش کردم که عاشقانه درحال ذکر گفتن بود.
و چقدر این حالتش را دوست داشتم.
همیشه عاشقِ این بودم که موقع نماز و ذکر و دعایش؛ بنشینم ونگاهش کنم.
و حسرت می خوردم به حالِ خوشی که داشت.😊
نشستم و محوِ مناجاتش شدم.
واو در حالِ خوشِ معنویش؛ گویی مرا نمی دید.
ومن تمامِ غم و تنهایی ام را فراموش کردم. که با بودنِ کنارِ مردِ مؤمنم؛ بهشت را تجربه می کردم.😊
هنوز مناجاتش تمام نشده بود که صدای گریه ی زینب؛ مرا وادار کرد که آن صحنه زیبا را رها کنم.
زینب را درآغوش گرفتم و مشغول شیر دادنش شدم.
ودوباره به آینده نا معلوم مان در این شهر غریب؛ می اندیشیدم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون