#گندمزار_طلائی
#قسمت_340
صدای زنی را از پشت در شنیدم.
_باز کن بیزحمت. منم همسایه ی طبقه بالا.
واحد ما طبقه اول بود. و من هیچ کدام از همسایه هارا ندیده بودم.
در را باز کردم. خانمی پشتِ در بود.
سلام داد و گفت:
_صدای گریه ی بچه می آمد.
گفتم شاید کمک لازم داشته باشی؟
_بفرمایید.
وارد شد و زینب را از بغلم گرفت.
_وای این بچه چقدر تبش بالاست.😳
دارو بهش ندادی؟
_چرا دادم ولی خوب نمی شه.
دوباره گریه ام گرفت.😭
_عزیزم چرا گریه می کنی؟
سریع حاضر شو ببریمش در مانگاه .
_درمانگاه؟
_بله زود باش.تبش خیلی بالاست.
سریع حاضر شدم و زینب را به درمانگاه بردیم.
هنوز فرصت نکرده بودم؛ در شهرک بگردم. و اصلا نمی دانستم درمانگاه هم دارد. چند روزی که رسیده بودیم؛ مشغول تمیز و مرتب کردنِ خانه بودم.
خانم دکتر مهربانی شیفت بود.
با دیدنِ زینب؛ برایش نسخه نوشت که از داروخانه ی همان جا گرفتم.
پرستاری سریع آمپولی به زینب زد و زینبم فقط گریه می کرد.
بعد از چند لحظه ساکت شد و خوابید.
و من نفس راحتی کشیدم.
خانم دکتر سفارش هایی کرد و بعد به خانه برگشتیم.
مینا خانم؛ همسایه مون؛ با من به خانه آمد. وقتی مطمئن شدکه زینب بهتر شده و تبش پائین آمده.قصد رفتنِ کرد.
کلی از او تشکر کردم.
که گفت:
_لازم نیست تشکر کنی عزیزم.
فقط غریبی نکن. همه ی ما اینجا از خانواده هایمان دور هستیم.
ولی وقتی کنارِ هم هستیم؛ یک خانواده ایم. منم مثلِ خواهرت؛ هر وقت کاری داشتی بگو.
وضعیتِ همه ی ما یکسانه. همسرانمون گاهی شبها نیستند و تنهاییم. پس باید هوای همدیگر را داشته باشیم.
ممکنه منم به کمک شما احتیاج داشته باشم. پس خواهش می کنم؛ هر وقت کمک احتیاج داشتی؛ حتما به من بگو.
_ممنونم. امشب هم خیلی زحمت افتادید .
چشم حتما مزاحمتون می شم.
بعد از رفتنِ مینا خانم، نگاهی به چهره معصوم زینب انداختم.
چقدر راحت خوابیده بود.
کنارش دراز کشیدم و نفهمیدم کِی خوابم برد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون