#گندمزار_طلائی
#قسمت_341
باصدای اذانی که از بلند گوی مسجد پخش می شد بیدار شدم.
دستم را روی پیشانی زینب گذاشتم.خدارا شکر خنک بود.
آهسته از کنارش پاشدم.
وضو گرفتم ونمازم را خواندم.
سجده شکر به جا آوردم.
صدای گریه زینب بلند شد. سریع رفتم کنارش. بغلش کردم. بوسیدمش.
هنوزخنک بود. شیرش دادم که به راحتی خورد ودوباره خوابید.
وقتی تبش بالا بود؛ هر کاری می کردم شیر هم نمی خورد.
دوباره کنارش دراز کشیدم و خوابیدم.
با صدای گریه ی زینب بیدار شدم.
هوا روشن شده بود. زینب را بغل کردم.
کمی حرارت بدنش بالا رفته بود. برای دادنِ داروش؛ رفتم سمتِ آشپزخانه؛ که دیدم قادر توی پذیرایی خوابیده.
خیلی تعجب کردم. آنقدر خسته بودم و خوابم سنگین شده بود که اصلا متوجه آمدنش نشده بودم.
نگاهم به چهره خسته و جذابش خیره شده بود.
که باز صدای زینب آمد. داروهاش را دادم.
کمی خنک شدو خوابید.
منم بی صدا رفتم تا ناهار درست کنم.
در حینِ کار؛ فکرم در گیرِ زینب بود و شبِ سختی که بِدونِ قادر گذرانده بودم.
وبه این فکر می کردم که با وجودِ زینب؛
ممکنه از این شبها بازهم داشته باشم.😔
نمی دانستم این قدر سخته؛ تنهایی با بچه کوچک😔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون