#گندمزار_طلائی
#قسمت_342
حدسم درست بود. از آن به بعد قادر بیشتر شیفت بود. وما درخانه تنها می ماندیم.
وقتی هم خانه بود؛ خیلی خسته بود.
ودلم نمی آمد مزاحم استراحتش شوم.
سعی می کردم زینب را ساکت نگه دارم تا قادر بخوابد.
تنهایی وغربت؛ آزارم می داد.
دلم برای خانواده ام تنگ می شد. تلفن هم جوابِ دلتنگیم را نمی داد.
آغوش و نوازش های بابا را می خواستم و قربان صدقه رفتن های گلین خانم را.
نمی دانستم دوریشان این قدر سخت باشد.
گاهی تماس تلفنی ام ساعتی طول می کشید.
ولی وقتی تلفن را قطع می کردم؛ بلافاصله احساس دلتنگی می کردم.
یک ماه گذشت. مینا خانم مرتب بهم سرمی زدو گاهی ساعتی می نشست وصحبت می کرد.
با آن که مهربان بود و خوش صحبت؛ ولی جای خانواده ام را نمی گرفت.
بیتاب شده بودم. دلم می خواست برگردم.
از طرفی هم دلم نمی خواست مرتب به جانِ قادر نق بزنم.
باید صبوری می کردم تا به کارش برسد.
هوای گرم تابستان و تنهایی وغربت و خانه نشینی؛ توانم را کم کرده بود.
وای به روزی که زینب هم نا آرامی می کرد.
دلم می خواست؛ از ته دلم زار بزنم.😭
روزهای سختی بود.
وشبهایی که قادر نبود سخت تر از روزها برایم می گذشت.
بیشتر شب ها تا صبح بیدار بودم.
خیلی عذاب آور بود.
ولی وقتی فکر می کردم که صدها زنِ دیگر مانند من؛ تنهایی و غربت را به جان خریده اند که همسرانشان با خیالی آسوده تر؛ از مرزهای میهن حراست کنند؛ کمی دلم آرام می گرفت.
ولی خیلی سخت بود خیلی 😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون