#گندمزار_طلائی
#قسمت_347
انگار یک لحظه فراموش کرد که منم آنجا هستم.
با صدای زینب به خودش آمد وگفت:
_ببخشید. الآن براش بالش میارم.
بالش را به دستم داد و ببخشیدی گفتم و پاهام را دراز کردم و زینب را روی پام گذاشتم و آرام آرام تکان دادم که بخوابه.
دوباره به حرف آمد.
_می دونی من به خودم می بالیدم. توی فامیل و دوست و آشنا؛ ایمان وتقوای یاسر زبانزدِ همه بود. و همه آرزوشون بود تا دامادی مثلِ یاسر داشته باشند. ولی از شانسِ خوبِ من؛ یا بهترِ بگم شانسِ بدم؛
قرعه به نام من افتاده بود و قرار بودیاسر مالِ من باشه.
چقدر خوشحال بودم. ذکر ویادش مثلِ خون توی تک تک رگهام جریان داشت.
با یادش می خوابیدم وبا یادش بیدار می شدم. وبا یادش نفس می کشیدم.
واقعا عشق خیلی قشنگه. من عاشقش بودم. و لحظه شماری می کردم برای وصال. بالاخره به آرزوم رسیدم.
وقتی یاسر به خدمت رفت و من سالِ آخر دبیرستان بودم.
عمو شنیده بود چند تا خواستگار برام آمده. پس خیلی زود به خواستگاری آمدند. همان شب بریدندو دوختند و
صیغه محرمیت مارا خواندند.
انگار روی ابرها سیر می کردم.
همه خوشحال بودند.
شاید باور نکنی ولی آن شب برای اولین بار با من چشم به چشم شدو برای اولین بار
با هم تنها صحبت کردیم.
اصلا هیچ وقت باهم صحبت نکرده بودیم. از بس سر به زیر و با حیا بود.
خیلی حرفها داشتم بهش بگم.
ولی حرفی زد که جا خوردم.
گفت:
_قبل از اینکه چیزی بگی؛ این را بِدون که من خیلی دوستت دارم. سالهاست منتظرِ این روزم. مطمئن باش کاری می کنم خوشبخت ترین زنِ دنیا باشی.
این حرف را که زد، دیگه نتونستم چیزی بگم. انگار بیشتر از من عاشق بود.
آن شب گفت و گفت و من فقط گوش دادم.
نامزدیمون همین طور گذشت. روز به روز بهش وابسته تر می شدم.
وقتی باهم بیرون بودیم یا مهمانی می رفتیم؛ سرش را بلند نمی کرد و به هیچ نا محرمی نگاه نمی کرد. مرتب توی دلم قربون صدقه اش می رفتم نگاه حسرت بار اطرافیان و دیگران را می دیدم وقتی که مارا کنار هم؛ یا دست در دست هم می دیدند.
ومن بیشتر و بیشتر به خودم می بالیدم به خاطر داشتنش.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون