#گندمزار_طلائی
#قسمت_348
وادامه داد:
_چه روزهای قشنگی بود. کاش هماطور می ماند😔
خیلی زود مجلس جشن و عروسی به پاشدوما باهم زیرِ یک سقف رفتیم. همه چیز خوب بود و رؤیایی. هر دو مشغول درس خواندن شدیم.
البته یاسر هم در استخدام سپاه بود و هم درس می خواند.
یک سال اول خیلی عالی بود. زندگی عاشقانه. اون هم چه عشقی؟
عشقی که سالها در جانِ هر دومون ریشه کرده بود.
تا اینکه خدا زهرا را به ما داد. با آمدنِ زهرا؛ کار و زحمتِ من بیشتر شد. به خصوص که از خانواده هامون هم دور شده بودیم.
هم درس می خواندم و هم بچه داری و کار خونه. سعی می کردم به همه کارها برسم. ولی یواش یواش حس کردم؛ یاسر رفتارش داره سرد می شه. دیگه مثلِ اوایل نیست. البته آن موقع آنقدر درگیر بودم که شاید کمی در حقش کوتاهی کرده بودم. از صبح تا شب یک عالمه کار داشتم و شب هم که زهرا اذیت می کرد وبد می خوابید. وقتی هم که خوابش می برد؛ من بیهوش می شدم.
دیگه رفتن و آمدنِ یاسر راهم گاهی نمی فهمیدم.
هنوز زهرا دو سالش نشده بود که خدا مهدی را به ما داد.
کار و مسئولیتم بیشتر شد. ولی دست از درس خواندن بر نداشتم. با هر بدبختی بود؛ درسم را هم ادامه می دادم.
دیگه صدای یاسر در آمده بود. واز بی توجهی من به خودش گله می کرد.
ولی من؛ هیچ جوره کوتاه نمی آمدم.
تا وقتی که مدرک لیسانسم را گرفتم.
خیلی خوشحال بودم خیلی.
برام از هر چیزی مهم تر بود. با آن همه سختی بهش رسیده بودم.
بلافاصله هم به استخدام آموزش و پرورش در آمدم.
وقتی آن شب؛ شیرینی خریدم تا جشن بگیریم.
یاسر اصلا خوشحال نبود.
بهم گفت:
_مینا جان؛ من خوشحالم که تو موفق شدی درست را تمام کنی. ولی خواهش می کنم به خاطرِ من و این دوتا بچه؛ بی خیالِ سرِ کار رفتن باش.
من دوست دارم؛ از این به بعد خانه باشی. به خودت و این دوتا بچه برسی. قول می دم؛ نگذارم هیچ وقت از نظر مالی اذیت بشی.
اصلا به کار و در آمدِ تو نیاز نداریم.
ولی من فکر کردم از روی حسادت یا چه می دونم؛ کوته فکری این حرفها را می زنه.
وکوتاه نیامدم و رفتم سرِ کار. که اِی کاش به حرفش گوش می کردم و هیچ وقت نمی رفتم.😔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون