#گندمزار_طلائی
#قسمت_349
آهی کشید و ادامه داد:
_آن موقع ها خودم را در اوج قله موفقیت می دیدم. چون تونسته بودم با وجود دوتا بچه کوچک و غربت؛ درسم را بخونم و موقعیت شغلی خوب داشته باشم.
هر چند یاسر هم درسش را ادامه دادو ارتقاء درجه گرفت.
ولی من بیشتر به خودم می بالیدم.
بچه هارا می گذاشتم مهد و می رفتم سرِ کار.
ظهر خسته و کوفته بر می گشتم و می رفتم دنبالشون تا عصر که یاسر بر گرده خونه؛ غذا را آماده می کردم و به بچه ها رسیدگی می کردم. وقتی یاسر برمی گشت؛ دیگه نای حرف زدن هم نداشتم و فقط به این فکر بودم که زودتر ناهارش را بدم و کمی استراحت کنم.
یواش یواش شروع کرد به بهانه گرفتن.
که چرا اینجا را دستمال نکشیدی؟
وچرا لباسم اتو نداره ؟ و....
خلاصه اخلاقش عوض شد. آن همه عشق وعلاقه ی بینِ ما؛کمرنگ وکمرنگ تر می شد. منم همه را می گذاشتم پای حسادتش. اما کم کم دیر آمدن هاش شروع شد. هر بار هم که اعتراض می کردم؛ بهانه ی کارش را می آورد و منم حوصله بحث کردن باهاش را نداشتم.
روزها به همین شکل می گذشت.
دیگه بهانه هم نمی گرفت؛ فقط دیر می آمد و ساکت بود.
ومن اصلا بهش مشکوک نبودم.
چون بهش ایمان داشتم. به پاکی و مردونگیش . به ایمانش. به عشق و علاقه اش نسبت به خودم.
تا اینکه آن شبِ شوم رسید.
همان شبی که زندگیم را به ویرانی کشیدو من را نابود کرد😔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون